چند لحظه صبر كنيد ... |
|
چند لحظه صبر كنيد ... |
|
25 شهريور 1403 |
قصه ای از هفت گنبد نظامی دریافتی از ر. کوشیار
قصه ای از هفت گنبد نظامی دریافتی از ر. کوشیار
شب سی ام
باز ابری آمد و بادی و در پی آن سرو صدای زیورهای آن ماهرویان به آسمان برخاست و
آن کنیزان به رسم پیشینه سیب در دست و ناز در سینه
آمدند آن سریر بنهادند حلقه بستند و حلق بگشادند
آمد آن ماه آفتاب نشان در بر افکنده زلف مشک افشان
با هزاران هزار زینت و ناز بر سر بزمگاه خود شد باز
مطربان پرده را نوا بستند پرده داران به کار بنشستند
و سا قیان همراه با ترنم چنگ شراب ناب درجام ها ریختند .
شاه شکر لبان چنین فرمود کاورید آن حریف ما را زود
باز خوبان به ناز بردندم به خداوند خود سپردندم
چون مرا دید مهربان برخاست کرد بر دست راست جایم راست
خدمتش کردم و نشستم شاد آروی گذشته آمد یاد
باز سفره ای رنگارنگ چیده شد و پس از غذا هنگام میگساری رسبد .
من دگر باره گشته واله و مست زلف او چون رسن گرفته به دست
باز دیوانم از رسن رستند من دیوانه را رسن بستند
عنکبوتی شدم ز طنازی وآن شب آموختم رسن بازی
شیفتم چون خری که جو بیند یا چو صرعی که ماه نو بیند
لرز لرزان چو دزد گنج پرست بر کمرگاه او کشیدم دست
دست بر سیم ساده می سودم سخت می گشت و سست می بودم
وقتی آن زیبا چهره آن حال مرا دید با مهربانی دست بر دست من گذاشت و آنرا بوسیدتا دستم از گنجینه او دور شودو گفت :
دست به سوی گنج بسته دراز مکن که دست دراز به مقصود نمی رسد.
این خرما از آن تست اما شتاب مکن !
باده می خور که خود کباب رسد ماه می بین که آفتاب رسد
گفتم ای آفتاب گلشن من !
ای چشمه نور من !
حال که گل روی روشن تو چون صبح دمیده چگونه چراغ هستی من در برابر تو خاموش نگردد .
به من پاسخ سرد مده ! تا کی خواهی مرا خواب خرگوشی دهی ؟ می ترسم عمرم به پایان رسد و از پای در آیم . در برابر تو از آرزوهای خود چشم می پوشم
کارزوی خود از تو بردارم .
اگر در آرزو را بر من بندی میرم امشب ز آرزومندی دیگر صبری برایم نمانده
گفت:
چونین کنم تو دست بردار ! من ناز ترا به جان می کشم .
لیکن این آرزو که می گویی دیریابی و زود می جویی
اگر از بوته ای خار بهشتی به بار آید چنان کاری از چون منی نیز بر خواهد آمد. اگر از درخت بید بوی عنبر آید این کار از دست من نیز خواهد آمد و این محال است .
بستان هر چه از منت کام است جز یکی آرزو که آن خام است
رخ ترا لب ترا و سینه ترا جز دری آن دگر خزینه ترا
گرچنین کرده ای شبت بیش است این چنین شب هزار در پیش است
چون شدی گرم دل ز باده خام ساقی بخشمت چو ماه تمام
تا ازو کام خویش برداری دامن من ز دست بگذاری
چون فریب زبان او دیدم گوش کردم ولیکن نشنیدم
بختم از دور گفت ای نادان لیس قریه وراء عبادان
می گفت این آخرین منزل است از این فراتر نمی توان رفت. آن سوی آبادان دیگر روستایی نیست !
من خام از زیادت اندیشی به کمی اوقتادم از بیشی
گفتم ای سخت کرده کار مرا برده یکبارگی قرار مرا
من تا لحظه ای که نفس می کشم دست از سر زلف تو برنخواهم داشت. اینکه که من می جویم کام نیست برای خود از رویایی سخن می گویم . اگر چشم من ترا ندیده بود این چنین خوابها کجا دیدی؟
وانگه از جوش خون و آتش مغز حمله بردم بر آن شکوفه نغز
در گنجینه را گرفتم زود تا لعل زا به خون بیارایم . ولی او چنین آرزویی نداشت . لابه ها کرد و هیچ سود نداشت . آن زیبارو مهلت می خواست و من گوش نمی کردم .
خورد سوگند کاین خزینه تر است امشب امید و کام دل فرداست
امشب را هم با امید گنج بساز و فردا خزینه را تهی ساز !
صبر کردن شبی محالی نیست آخر امشب شبی است سالی نیست
او همی گفت و من کمر او را محکم گرفته بودم . خواهش او آتش مرا تیزتر می کرد کار بدانجا رسید که کمربند او را شل کردم .
چون که دید او ستیزه کاری من بی شکیبی و بی قراری من
گفت یک لحظه دیده را دربند تا گشایم در خزینه قند
چون گشادم بر آنچه داری رای در برم گیر و دیده را بگشای
با این وعده شیرین که او به من داد دیده بربستم از خزانه او .
پس از لحظه ای مهلتش دادم گفت: بگشای دیده !
بگشادم !
کردم آهنگ بر امید شکار تا در آرم عروس را به کنار
چونکه سوی عروس خود دیدم خویشتن را در آن سبد دیدم !
هیچکس گرد من نه از زن و مرد ! مونسم آه گرم و بادی سرد
مانده چون سایه ای ز تابش نور ترکتازی ز ترکتازی دور
من در این وسوسه که زیر ستون جنبشی زان سبد گشاد سکون
آمد آن یار و زان رواق بلند سبدم را رسن گشاد ز بند
آنکس که مرا تنها رها کرد و گریخت مرا در کنار گرفت و عذر خواست .
گفت اگر گفتمی به تو صد سال باورت نامدی حقیقت حال
رفتی و دیدی آنچه بود نهفت این چنین قصه با که شاید گفت ؟
دلیل سیاهپوشی من آنست که مظلومم و درین جوش گرم جوشیده ام .
به او گفتم:
ای که چون من ستم دیده ای سخن تو درست است . من ستم دیده را نیز جز خاموشی و سیاهپوشی چاره ای نیست . برو برای من هم لباس سیاه بیاور ! رفت و آورد پیش من شب تار
در سر افکندم آن پرند سیاه هم در آن شب بسیج کردم راه
سوی شهر خود آمدم دلتنگ بر خود افکنده از سیاهی رنگ
من که شاه سیاهپوشانم چون سیه ابر از آن خروشانم
کز چنان پخته آرزوی به کام دور گشتم به آرزویی خام
چون پادشاه راز نهفته خودرا بر من آشکار کرد و این حکایت را برای من گفت من نیز که کنیرزر خرید او بودم همان راه را برگزیدم که او گزیده بود و سیاهپوش شدم .
"دریافته هایی از این قصه "
اینجا که در آنیم رنجستان است .
اینجا کشتزار درد است . اینجا زادگاه بیداد است و گورستان داد . از زمین خونینش دود اندوه به آسمان می رود و از آسمانش سیاهی تیرگی میبارد . از دیرباز تا امروز . شاید از این روست که
حافظ می گوید:
باید برون کشید از این ورطه رخت خویش
و اخوان ثالث ما را فرامی خواند که:
بیا ره توشه یرداریم قدم در راه بگذاریم ! کجا؟
هرجا که اینجا نیست !
و ما همنوا با آنها در دل می گوییم :
آری باید رفت . دیگر چراغ بیفروز! اینجا کاشانه غمزده ما را روشن نمی سازد . از این اجاق انباشته از خاکستر دیگر شرری برنمی خیزد . اینجا با خمیازه چشم از خواب می گشاییم و با خمیازه به خواب می رویم . باید رفت اینجا در این شهرک دور افتاده خاک گرفته و نیمه جان نه امروز خبری هست و نه دیروز خبری بوده . سرزمین موعود هیچگاه اینجا نبوده است .
همیشه آنجا بوده است . آنجا که دور از ماست !
اما مشکل ما اینست که ما جز اینجا جایی را نمی شناسیم. به کجا می توانیم برویم ؟ جایی که آزاری نباشد . جایی که تهی از دیگران باشد . دیگران که سرچشمه آزار ما هستند . صدایی آشنا و مهربان در گوشمان میگوید راستی اگر به چنین آرزویی برسی آیا شادکام خواهی شد ؟ آیا خرسند و خوشبخت خواهی شد ؟ اگر نشدی چه ؟!
نظامی به جای ما مردی را به آنجا می فرستد که هم گفتارش نیک است و هم رفتار وپندارش . شغل او هم پادشاهی است . پادشاهی که کامکار . نیرومند . ثروتمند . دنیادیده و با تجربه است و بسیارسزگذشتها از مردمان شهرها و دیارهای دور و نا آشنا شنید و از شگفتیهای روزگار با خبر گشته است . او پادشاهی است دادگستر . خردمند و چون ما جویا .
انتخاب نظامی هدفمند است . او فردی را برای این تجربه انتخاب می کند که دارای تقریبا ـمام آن چیزهایی است که انسانها معمولا در آرزوی رسیدن به آن هستند . قدرت . ثروت . دانایی ! شاید این انتخاب به این معنی است که اگر انسان همه موهبتهای اجتماعی را نیز در اختیار داشته باشد باز هم راضی نیست .همه اینها تا زمانی که در مالکیت و در اختیار آدمی نیستند جذاب و فریبا هستند و هنگامی که به دست می آیند خصلت سرابگونه آنها نیز آشکار می شود .و انسان در می یلبد که جویای چیزی فراسوی آین هاست !
آن چیز چیست ؟ نمی داند ! اما می رود و می جوید . این پادشاه آدمی نخورده و ندیده نیست که چون به نعمت رسید سر از پای نشناسد . مردی با این ویزگیها به جستجوی شهر مدهوشان یعنی شهر مردمان وحشت زده و ترسیده و آشفته و هراسان و مضطرب و متحیر و بهت زده و بلاخره شهر سیاهپوشان . مانند شهری که ما در آن هستیم . گام می نهد و سرانجام آن شهر را درمی یابد . آنجا دروازه بهشت است . پادشاه به بهشت نیز راه می یابد همچون همه اهالی شهر که پیش از او به بهشت راه یافته اند . یعنی مردمانی عادی که پادشاه و توانا و ثروتمند نیستند اما در بهشت به روی آنها هم باز شده است هر چند که از آنجا رانده شده اند . چون پادشاه که او نیز از آنجا رانده می شود
اما چرا ؟ !
این میهمان بهشت در پی گردآوری و مالکیت زر و گوهر و باغ و مرغزار نیست زیرا درجایی که حتی ریگ کف جوی آن هم در و گوهر است دیگر در و گوهر ارزشی ندارد . اصلا حواستاری ندارد . این چیزها خنگامی ارزش می یابند که خواستارانی داشته باشند و بیشتر داشتن آن تضمین کننده امتیازات اجنماعی دیگر باشد . اما جایی که اجتماعی نیست و آنها هم که آنجا هستند اعتنایی به سنگ ریه های رنگین ندارند داشتن یا نداشتن آنها امتیازی نمی آفریند و نه می رباید . تازه انگیزه امتیازجویی دست یافتن به قدرت بیشتر برای تسلط و حکمرانی بر رقیب و رقیبان است اما وقتی رقیبی در کار نیست امتیاز به چه کار می آید؟
پس اگر رقابتی نباشد اگر مقایسه ای در میان نباشد امتیازها هم بی ارزش می شوند و از لحاظ ارزش فرقی میان ریگ خاکسترس رنگ بیابانی و سنگ رنگین کانی باقی نمی ماند . ولی چه بسا انسانها که در پی این توهم و این پندار بی پایه که سنگ سرخ گرانقدرتر از سنگ خاکستری است زندگی حود و بسیاری انسانهای دیگر را تباه ساخته اند .
میهمان بهشت در پی گرد آوری و احتکار خوردنی و نوشیدنی هم نیست . کاری که فرعون مصر کرد تا مردمان روزگار خود را بردگان بی اختیار خویش سازد . چرا او در پی احتکار نیست ؟ زیرا سفره ای گسترده است رنگین و پر برتر از نیاز او و دیگر هم سفره ها .
بیم گرسنگی و قحطی در میان نیست و جایی برای آز باقب نمی ماند .
میهمان بهشت حتی اگر زنباره هم بود باز با کمبود حوروشان بهشتی در آنجا هستند و میهمان نوازی یک تن از آنها او را بس . اما گره کار درست همین جاست و همین باید تامل را برانگیزد .
حافظ می گوید :
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
نظامی پیش از حافظ به این نکته از سرنوشت ازلی انسان به این جو که در داستان نظامی به شکل اراده شاهانه نمایان می گردد اشاره کرده است . شاه می خواهد بی صبرانه هم می خواهد و بانوی بانوان باید بر خلاف میل خود تن به پذیرفتم اراده شاهانه بدهد .
اما این بانوی بانوان * این شهر بانوی پریان کیست ؟
در پس این سیمای دلربا و رازناک چه رازی خفته است ؟
در نخستین دیدار میان شاه و بانوی بانوان شاه نام او را می پرسد و او می گوید:
نام من ترک نازنین اندام نازنین ترکتاز دارم نام
این نامگذاری تصادفی نیست و یک توصیف شاعرانه اتفاقی هم نیست . زیرا شاه هم می گوید که لقب او ترکتازی است و میان ما دو نفر خویشاوندی هست . برای آشنایی بیشتر با این خویشاوندی و نزدیکتر شدن به رازداستان نگاهی دقیقتر به این وازه می افکنیم .
" ترکتازی "
" یعنی تاخت آوردن به شتاب و بی خبر و ناگاه برای تاراج کردن و به غارت بردن "
با انطباق این صفات بر کردار شاه و بانوی بانوان همانندیهایی در کردار آندو می بینیم . از جمله آنکه آندو بی خبر و ناگاه یورش می برند تا آنچه هست را به تاراج برند و هر دو چنین می کنند . بانوی بانوان برای پاسداری از آنچه دارد و شاه برای گرفتن آنچه ندارد . بانوی بانوان چه دارد و از چه حراست می کند ؟ او فرمانروای باغی است که آرام دل نام دارد . این نام را بهشت به این باغ داده است . آسمان آبی رنگ که بر همه چیز و همه جی احاطه دارد و همه چیز را می بیند
این" دل آرام " را مینو نام نهاده است .
ارم " آرام دل" نهادش نام خوانده "مینوش" چرخ مینو فام
" دل آرام " باشگاه تفرج گاه و تختگاه و عشرتکده او و هزاران زیباروی دیگر است .
با این توصیف مینو ,فردوس یابهشت از دیدگاه نظامی یعنی دلارام یعنی آرامش دل , یعنی دل خالی از تشویش, دل تهی از اضطراب و دغدغه, تهی ازنگرانی , بهت و حیرانی, دور از سرگشتگی و ترس , دلی تهی از خواستن و نخواستن دلی فراسوی آرزوهای القایی ,فردی و اجتماعی دلی خالی از آرزو بیشی و پیشی که روزگار انسانها را تیره و تار می سازد . با این توصیف به تعریف دوزخ که ضد بهشت است نیز دست می یابیم . دوزخ یعنی نگرانی ترس اضطراب دل بی آرام و مشوش درون آشفته و غارت زده که میدان تاخت و تازهاست .
آن آرامش دل ,
آن باغ بهشت که فرمانروای ان بانوی بانوان است جای ترکتازی نیست .
جای تحمیل اراده نیست . آرامش و ترکتازی نمی توانند در کنار هم و با یکدیگر زیست . آنجا که جولان و تحمیل و ترکتازی پای به میدان نهد اثری از آرامش , از مینو , از بهشت بر جای نمی ماند .
آنجا دیگر جای بانوی بانوان نیست .
او که جلوه ذات است
و آن صدهزاران هزار ماهرویان خدمتگزارش که صفات ذات هستند
که همه در یک آن فقط در یک چشم بر هم زدن دلی را که میدان تاخت و تاز و تحمیل و جولان دهی شد ترک می کنند و چون جلوه ذات دلی را ترک کرد آنچه بر جای می ماند ویرانه ای است به نام دل و باز صاحب آن دل هم کلام همان قصابی می گردد که پیر راهنما, پیر دلیل او بود با همان سبد که تعلیمات و تلقینات پیر بود که او بر آن نشست و تا اوج وحشت و حیرت بالا رفت و آنگاه سیمرغ, پیر ارشاد او را به آن جلوه گاه ذات راه نمود . ذات بر دلی که خواست و تمنا در آن راه یابد حتی اگر تمنای وصال ذات باشد پرتو نمی افکند . دل یا جای پرتو ذات است یا جای تمنا ! پرتو ذات فقط بر دلی می تابد که از هر تمنایی تهی باشد حتی از تمنای وصال ذات . آنگاه است که دورگشتگان اهالی شهر مانند ما سیاهپوش و سوگوار می گردند و در اندوه آنچه از دست داده اند آه می کشند . همه ساکنان شهر مدهوشان تمنای دست یافتن به ذات را به دل راه داده اند و خواستار شده اند و بانوی بانوان به آنها بارها و بارها یادآور شد و به آنان آموخته است که فقط من می توانم بخواهم و بس !
شاه می گوید :
* گوش کردم و لیک نشنیدم *
و شهر مدهوشان پر است از کسانی که گوش کرده اند ولی نشنیده اند .
انسان می تواند ازصفات ذات بهره ور گردد . می تواند با آنها نرد عشق بورزد و از آنها کام دل بستاند و همه بانوان که نمودار صفات ذات هستند مهربان و پذیرای انسان هستند . انسان حتی می تواند با جلوه ذات نرد عشق بازد . می تواند سر بر پایش ساید . می تواند دست بر کمرگاهش کشد و بر لب و گیسوانش بوسه دهد اما نمی تواند بر او چیره گردد و به زیرش در آورد . ذات این دست اندازی را برنمی تابد . این دست درازی است که ترک نازنین اندام را ترکتازمی کند تا در آنی همه چیز را زیر و زبر سازد و انسان را به همان ویرانه پیشین همان شب تارک ودل ویران بازگرداند .
جلوه ذات چون تصویر ماه است در آبی آرام ودور از تلاطم
به قول نظامی :
آب خفته که با کمترین آشوب و تلاطم در هم می شکند . بر هیچ آب خروشان ناآرامی تصویری از ما نقش نمی بندد . نظامی می گوید دلیل دور افتادن پادشاه از مقصود آن است که آزمند است به عبارتی زیاده طلب است.
انسان آزمند و زیادهطلب بی ملاحظه است . فقط در اندیشه خود است و بی توجه به احوال و نیازهای دیگران !
شاه هم بیرون از بهشت و هم در درون بهشت از هر نعمتی برخوردار بوده است مگر یک چیز و آن یک چیز را که با صبر و مدارا به دست می آید می خواهد با زور و عنف بدست آرد .
" آرامش دل را "
به تعبیری دیگر آن مارهای سیری ناپذیر ضحاک که از دوشش سربرآوردند ریشه در درونش داشتند ,در درون آزمندش !
مارهای شکمباره و سیری ناپذیر آز در درون آدمی کمین کرده اند و از آنجاست که با نیش زهرآگین خود زندگیرا مسموم می سازند , از درون و از بیرون . پادشاه در بهشت است اما به سبب آزمندی از آن محروم می گردد و در جهان سوگوار است . او قربانی آز خویشتن است , آزی که صبرنمی شناسد , بی توجه به این آموزه که :
ای دل ! قدح بلاش چون نوش بکش صد بد ز برای روی نیکوش بکش
تا حلقه بندگیش داری در گوش او کم نکند تو پنبه از گوش بکش
و بانوی بانوان دلسوزانه او را به صبر میخواند بارها و بارها :
صبرکردن شبی محالی نیست
آخر امشب شبی است سالی نیست
ولی شاه بی شکیب است و بیقرار و در پی این زیاده خواهی بی صبرانه است که تا پایان عمر سوگوار گذشته ها می ماند که چراچنین و چنان نکردم ! و نگران آیندهکه چه کنم و چه نکنم تا اینده نیز چون گذشته نگردد . آزمندان غوطه ور در اندوه رفته ها هستند . آنها در غم برگهای فروریخته پاییزی و در رویای جوانه های بهاری که بعدها خواهند رویید , بازنده اکنون هستند . آزمندان همیشه بازنده اند زیرا اکنون زایا و زاینده را به سوگواری و آرزوخواری تباه میسازند . هستی را که همیشه در اکنون زیست می کند به پای دو نیستی , آنچه رفته و آنچه نامده قربانی می کنند .
پادشاه هراسناک است که مبادا عمرش به پایان رسد و او ناکام بماند .
ترسم این پیر گرگ رو به باز گرگی و روبهی کند آغاز
شیرگیرانه سوی من تازد چون پلنگی به زیرم اندازد
او در اوج کامرانی بیمناک است .
بیم آن دارد که زیان کند و از دست بدهد . ماه به کمند اوفتاده برمد !
پادشاه, بی وقفه سخن از دلداگی خود میراند, اما او عاشق نیست , عاقل است ! به فرمان عقل می سنجد و سبک و سنگین می کند . والاترین و برترین می خواهد . هنوز من او چون شاخ شمشاد در میدان ایستاده و خواستهای خود را پیش می نهد و از این غافل است که :
وآن نفسی که با خودی یار کناره می کند وآن نفسی که بی خودی باده یار ایدت
جمله بی مرادیت از طلب مراد تو است ورنه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو , عاشق مهر یار نی تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
ولی عقل سنجشگر پادشاه مست نیست و
« عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد »
هراسناک است که بانوی بانوان او را خواب خرگوشی دهد . فریبش دهد !
گرچه آهو سرینی ای دلبند خواب خرگوش دادنم تا چند ؟
این ترس او را بی توجه می سازد . گوش کردم ولیک نشنیدم ! بی ملاحظه می کند !
مهلت می خواست من نمی دادم ! زورگو و سماجت می کند !
او همی گفت و من چو دشنه تیز در کمر کرده دست , کور آویز
خواهشی کو ز بهر خود می کرد خارشم را یکی به صد می کرد
تا بدانجا رسید کز چستی دادم ان بند بسته را سستی
دردناکتر از همه آنست که او نمی تواند نعمتی را که اکنون از ان برخوردار است ببیند و بشناسد و شیفته و ستایشگر آن باشد .
بیناست و نمی بیند ! گوش می کند و نمی شنود !
بود اقلیم خوشدلی را شاه روز با آفتاب و شب با ماه
هیچ کامی نه کان نبود مرا بخت من بود کان نمود مرا
حتی بخت به او هشدار می دهد :
بختم از دور گفت ای نادان لیس قریه وراء عبادان
انسوی آبادان دیگر روستایی وجود ندارد !
این عقل , عقل کاسبکار و سود اندیش است که آدمی را نابینا و ناشنوا می کند و نمی گذارد که انسان در اقلیم خوشدلی بماند دور از اندیشه سود و زیان و بیگانه با اندوه دیروز و فردا. اینست آن عقلی که صوفی آنرا رد می کند . عقلی که انسان را فلج می کند و حواس ما را , بینایی و شنوایی ما را دچار اختلال می سازد و ما را از واقعیات آنگونه که هستند دور می سازد و با هستی , با حقیقت با آن یگانه بیگانه می کند . این عقل کاسبکار بازاری است که انسان سودجو و درنده خو می سازد . عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد.
پادشاه با خوش خیالی زاده از طمع , هشدارهای صمیمانه و دلسوزانه بانوی بانوان را به هیچ می گیر و دل به فرمان عقل و آز ترکتاز می سپارد و تازه در پایان کار از ترکتازی آسمان شکوه می کند .
کآسمان بین چه ترکتازی کرد با چو من خسروی چه بازی کرد
باز هم او بی تقصیر است و آسمان گناهکار !
پادشاه حتی پس از رانده شدن از بهشت نیز به خود نیامده و نیاموخته که باید از کوجود بهره گیرد و شادمان زیست کند و دل از مفقود و معدوم برگیرد . زندگی گذشته , خوب یا بد گذشته و رفته است . از سوگواری بر گذشته حاصلی بدست نمی آید . بیشی و پیشی جستن و زیاده خواهی و حرص و آز تباه سازنده شادی و آزادی است . این آز که نظامی آنرا دیو می خواند در درون آدمی خانه و لانه کرده است . کمینگاه و سنگر ناپیدای آن در درون و در دل آدمی است و از آنجا ست که تیرهای زهرآگین خود را به سوی شادی و آزادی انسان نشانه می رود و بر هدف می زند .
این دیوها در درون شاه به بند کشیده شده اند , شاه بر آنها مسلط است اما نه همیشه ! گاه آنها بندها را می درند و بر شاه چیره می گردند و آرامش دل را بر می آشوبند , خاک در چشم خرد می کنند و آدمی را به کارهایی برمی انگیزند که هیچگاه به کامروایی دیرپا نمی انجامد . این دیو آز پر زاد و ولدترین پدیده هستی است . ققنوسی است که حتی اگر بسوزانیش باز از همان خاکستر بال می گشاید و به پرواز در می آید . آرزوی بیشی و پیشی , زاینده آز و نیاز ,بیکرانه و بی مرگ است .
این داستان خیال انگیز و شگفتی آفرین , این قصه گیرا و پر نشیب و فراز همان حکایت افت و خیز دائمی و سیر و سلوک معنوی انسانی از دانی به عالی و فرو افتادنش از اوج به زیر و برخاستن و پرآراستن دوباره و صدباره اوست .
" خود حقیقت شرح حال ماست آن"
ما نیز تمام عمر ناخرسندیم , جویا و طلبکار هستیم . آرزومند عروجیم , خواستار صعودیم , می خواهیم سر به آسمانها بسائیم . جایی که همه ما را ببیند و بر سعادت ما غبطه بخورند . شاید به همین منظور به غرب می رویم , به شرق می رویم , به زیارت می رویم , و از صبح تا شام می دویم تا شاید برسیم , هر چند که نمی رسیم و شب , چون اسب عصاری باز در همانجا هستیم که صبح بوده ایم !
در افسانه ها آمده است که رهروان با هفت کفش آهنین و هفت عصای آهنین گرد جهان را می گشتند و گرچه ما امروز این امتیاز را بر آنها داریم که رنج سفر را به حداقل رسانده ایم و می توانیم از قاره ای به قاره ای پرواز کنیم و به هر دری سری بکشیم . البته نه با یاری سیمرغ بی نشان , بلکه سوار بر هواپیماهای با نام و نشان و در طول راه نیز دستگاه پخش کننده کوچکی در گوشمان طنین می افکند و مردی با سازی خوش و آوازی دلنشین در گوشمان می خواند
معشوق همینجاست بیایید ! بیایید !
و ما هم زیر لب با او همنوا می شویم و طوطی وار تکرار می کنیم :
همین جاست بیایید , بیایید! ولی . . .
باز می رویم و می دویم و می گردیم . . . گهگاه هم اگر بخت یار باشد نظامی وپادشاهش را با کفش و عصای آهنین در گوشه ای می بینیم که با مهربانی به ما می نگرند و می گویند :
ای گمگشته بی آرام ! تو هم گوش می کنی ولی نمی شنوی !