چند لحظه صبر كنيد ... |
|
چند لحظه صبر كنيد ... |
|
29 آذر 1403 |
باز آن شب، مثل هرشب، خوابم نبرد. در آن شهر دور. خودم را به کنار پنجره کشیدم. بیرون تاریک بود. نه درختی پیدا بود و نه دیواری و نه هم کوهی. احساسی غریب دستم داد. حالا که هیچ چیز سر راهم را نگرفته است، نگاهم را بفرستم به اعماق. تا دورترین اعماق. تا برسم به حقیقت خودم.
باز آن شب، مثل هرشب، خوابم نبرد. در آن شهر دور. خودم را به کنار پنجره کشیدم. بیرون تاریک بود. نه درختی پیدا بود و نه دیواری و نه هم کوهی. احساسی غریب دستم داد. حالا که هیچ چیز سر راهم را نگرفته است، نگاهم را بفرستم به اعماق. تا دورترین اعماق. تا برسم به حقیقت خودم.
باز آن شب، مثل هرشب، خوابم نبرد. در آن شهر دور.
خودم را به کنار پنجره کشیدم.
بیرون تاریک بود. نه درختی پیدا بود و نه دیواری و نه هم کوهی.
احساسی غریب دستم داد. حالا که هیچ چیز سر راهم را نگرفته است، نگاهم را بفرستم به اعماق. تا دورترین اعماق. تا برسم به حقیقت خودم.
سال ها بود که پاره ای از خودم را به گناه مجازی بودن تبعید کرده بودم و دیگر سراغش را نگرفته بودم. حالا احساس می کردم که در دنیا چیزی مجازی وجود ندارد. حالا با تمام وجودم احساس می کردم که همه چیز حقیقت است. حتی دروغ و خیال. درست مانند تولد و مرگ. و حقیقت فاصله ی میان مرگ و زندگی است. بدون کوچک ترین حفره ای درمیان که حفره خود حقیقت است.
درخت ها و دیوارها و کوه ها به طرز غریبی میدان خالی کرده بودند. تاریکی همه ی موانع سر راهم را قتل عام کرده بود. شصت و هفت سال متوجه نشده بودم که در تاریکی هیچ مانعی سر راهم را نمی گیرد.
سی و دو سال پیش، شبی در کویر نزدیک بود که به این کشف بزرگ دست یابم. اما تاریکی نتوانست در ذهنم همه ی بلندی ها را منقرض کند. هنوز دستخوش بازیگوشی بودم و هنوز ذهنم شلوغ تر از آن بود که حقیقت در زیر دست و پا نماند و گم نشود.
حالا احساس می کردم گم شدن و گمگشتی هم حقیقت است. و غیبت هم. و هجرت در درون هم.
حالا، در آن شهر دور، تا به پنجره نزدیک شدم، دیدم که حقیقت پشت شیشه ی پنجره ایستاده است و منتظر من است. منتظر چشمم. برای سفر به اعماق دور. تا جایی که در پشت دریا هم دریاست. و آن طرف تر چیزی نیست. جز آسمان و تنهایی. و تنهایی هم پاره ای از حقیقت است.
حقیقت در پشت پنجره در انتظارم بود. و تاریکی همه ی موانع را از سر راهم برداشته بود. کافی بود که از زخمی شدن تاریکی نهراسم و لیوان را بردارم و بکوبم به شیشه ی پنجره. از فکر زخمی شدن تاریکی خنده ام گرفت. تاریکی قدرتی جادویی دارد. هرکجایش را که زخمی کنی بی درنگ جای زخم را با خودش پر می کند و از خودش به خودش مرحم می مالد.
دلم خواست که بی درنگ کوله باری بیاویزم به پشت چشمم و روانه ی راهش کنم.
حالا بزرگ ترین کوه ها هم نبودند. تاریکی میدان را به انحصار خود درآورده بود. حالا حتی خطوط مایل هم منقرض شده بودند و چشمم می توانست، به هر کجایی که اراده می کند، به خط مستقیم پیش برود. تاریکی قوس زمین را هم به حقیقتی منقرض تبدیل کرده بود. به چشمم سپردم که دیگر از آن لحظه لفظ تبعید هم مفهومی حقیقی است و جدا از حقیقت یکپارچه ی عالم نیست و فیلسوفان از سرنادانی بخش های فراوانی از حقیقت را مجازی انگاشته اند. و در تنیجه، حقیقت از بسیاری از پاره های تن خود جدا افتاده است. بسا از زیباترین پاره های گوهر خود. از همین است این همه درماندگی انسان مبهوت و درمانده. با این همه داغ جای خالی. فکر کردم به این لفظ ناکارآمد «مجازی». فکر کردم به حقیقت وسوسه ها. وسوسه هایی که هرکدام بالقوه کوهی استوار از زیبایی هستند و به اشتباه فیلسوفان به کناری نهاده شده اند. و آفرین گفتم به عرفان و عارفان ! و عاشقان وسوسه ها که ضربان قلبشان را بهتر می شنوند.
همین امروز بود که بعد از ظهر با تمام هیبت وجودش جلو پنجره ایستاده بود. من این طرف پنجره نشسته بودم و می خواستم ببینم که بعد از ظهر با خودش، با حقیقت خودش چکار خواهد کرد. فکر کردم معمولا صلابت حضور بعد از ظهر دست کم گرفته می شود. مخصوصا در روزهای پاییزی. و بارانی هم. وقتی که با حقیقت نارس حضور کسی در درونت تنها هستی.
معمولا وقتی که از پنجره به بیرون نگاه می کنم، مثل شب ها پیش از خواب، مدتی خودم را تشییع می کنم. حالا سال هاست که به این کار عادت کرده ام. از چهل و سه سالگی و از آن روزی که پس از مرگ وصیت نامه ام را خواندم.
هنگامی که خودت را تشییع می کنی، واقعیت مرگ ملموس می شود.
معمولا، چون از تنهایی بیزارم، تشییع شلوغی را برای خودم ترتیب می دهم. و پس از تشییع، کسانی را که برای تسلیت به خانه ام آمده اند می بینم و به راحتی در چهره هایشان می بینم که قاطعیت غیبتم را باور کرده اند.
بدم نمی آید که موسیقی هم باشد. همنوازی دف و یا قطعه ای مثل «بولِرو» از راول. تا میهمانانم بتوانند به راحتی پچ پچ کنند و به هم بگویند که تا همین دیروز حرف می زده ام و همین در و دیوار را و پنجره ها را می دیده ام... و این اتفاق بارز دیروز افتاده است.
چند لحظه دست چپم را رها کردم به بیرون. بعد باران را با پلک هایم شورکردم. دستم بوی آسمان می داد. بوی آشنا.
فرقی نمی کند که نسیم، یا باد از کدام سوی می آید. بوی آشنا را می شناسم. مثل بوی چادر مادرم.
بعد از ظهر با همه ی حقیقت وجودش جلو پنجره ایستاده بود. بلاتکلیف.
مردی دلتنگ هم پشت پنجره ی رو به رو ایستاده بود. سواد چشم هایش برایم آشنا بود. به خوبی بعد از ظهر. نگاه می کرد به آسمان که عظمتش غربتش را از پای درنیاورده است.
نمی دانستم بوی کدام آسمان برایش آشناتر است. با دست هایش دو طرف قاب پنجره را گرفته بود. به یاد مسیح افتادم بر صلیب. در آن روزهای آبستن و پرگرد و غبار. ناصریه و بیت الحم از یادم گذشتند، که خودم این کار را بارها کرده ام.
مثل این که همان مردی بود که چند روز پیش دیده بودمش که مشغول بازکردن سر صحبت با کلاغی بود که روی چمن جلو خانه اش نشسته بود و کلاغ روی خوش نشان نمی داد.
روی شیشه ی پنجره قطره های بی طاقت باران، با حالتی خیلی مرسوم، به طرف پایین می لغزیدند و صلیب را به بازی می گرفتند. گاهی صلیب می شکست و شکل مترسک مضحکی را به خود می گرفت. خیال می کردی که مثل آدم های یکدست، دیگر هرگز به شکل یک صلیب واقعی درنخواهد آمد.
پشت انبوهی از هزاره ها. آن سوی عصر یخبندان. هیاهوی پرسکوت دیوان و ددان بود، در اعماق جو. با رنگی ناشناس و فراری. رنگی از خود گریخته. مهجور.
باران سرگرم آفریدن تفاهم بود. در بعد از ظهر ایستاده در پشت پنجره.
فکر کردم که باران همیشه انباشته از حرف های ناگفته است.
فکر می کنی که حرف باران هرگز تمام نخواهد شد.
فکر می کنی که باران از ملازمان رودهاست و در رودها هم حرف های خودش را زمزمه می کند. و در دریا هم. در دریا هم زمزمه می کند و هم می گوید و هم داد می کشد و می غرد. در عین حال رسم لطف و طریق می داند.
فکر می کنی که باران دل از دلش نمی کند. به هزار زبان. و در کنار صخره های سنگی لب دریا. بی اختیار دلم خواست که کاش زمزمه ی بخار فنجان قهوه ام را می شنیدم. سرم را از پنجره گرفتم و انداختم پایین. قهوه ام سرد شده بود و فکر می کردی که آب درون فنجان هرگز در جایی نباریده است و آبی فی البدیه است ...
فکر کردم کاش می توانستم باران را دیوانه کنم. تا از سر دیوانگی هرچه دارد بریزد به بیرون و تکلیف همه و من را روشن کند ! باید چیزی ناگفته وجود داشته باشد. نیازی به فلسفه نیست. چیزی نا گفته از قلم افتاده است. چیزی دست کم از جنس آیینه. اگر نه، از جنس جام جهان بین.
سرم را که دوباره بلند کردم، در پنجره ی رو به رو مرد جایش را عوض کرده بود. او دیگر نبود.
یک آن فکر کردم که جایش را به نیستی بخشیده است. از مهربانیش دلم گرفت. یک دل گرفتگی غیرمترقبه. مثل این گونه مواقع. او رفته بود و جایش را در پشت پنجره برای من گذاشته بود.
فکر کردم که جای آدمی خیلی بارز است. آدمی هم ممکن است مثل یک گلدان داغی از خود برجای بگذارد. یا تابلویی که مدتی بر روی دیواری قرار داشته است. من خیلی پیش آمده است که با دا غ تابلو ها بیشتر از خود آن ها زندگی کرده ام.
داغ تابلوها را راحت می شود با داغ یک خاطره مقایسه کرد. داغ خاطره ها هم شباهت غریبی به تابلو دارند. مثل داغ یا داغ های یک آشنایی غیر مترقبه.
در حقیقت خاطره را لایه های یک مشت داغ درست می کنند، که اگر تکانش ندهی تبدیل به فسیل می شود.
فکرکردم یک بار دیگر تاریکی را لمس کنم. حس غریبی داشتم که تاریکی از نزدیک ترین جای به خودش تا به اعماق همه ی فاصله را حذف می کند.
تاریکی قدرت غریبی دارد در یکدست کردن جهان و اجازه ات می دهد که به صدای تپیدن قلبت اعتنای بیشتری بکنی !
اسکندر پارسی نزدیک بود که به ظلمات برسد.
ظلمات حقیقت را بی مهابا می کند و رهایی می بخشد از بند روزگاران.
ظلمات بستر حقیقت است. به دور از چشم اغیار. آدمی به آسانی با تاریکی یکی می شود و بی نیاز از مرزها. مرزهایی که میان تولد و مرگ سرگردانند و هرگز توان آن را نمی یابند که از اعتبار نیفتند. و همیشه احساس می کنی که مرز، مثل افق دریا، ناشی از خودش نیست، حاصل میدان دید تو است. بی درنگ احساس می کنی که مرز دروغ محض است. مانند افق !
حالا می توانستم پاره ی تبعیدی خودم را با نوازش تاریکی لمس کنم. دعوتش بکنم به اتاق. بنشانمش رو به رویم و یا در کنارم. سؤال پیچش کنم و از او بخواهم تا از خاطره های بدون بامنش برایم تعریف کند و بگوید که به کجاها سرزده است و روزگار را بدون من چگونه سپری کرده است. و از او بپرسم که خبر دست اول چه دارد؟ و بعد در کنار او آرام بگیرم.
دستم را آهسته بردم به سوی پنجره ی کشویی. پیش از این که اراده کنم آن را گشودم.
تاریکی سردی صورتم را نوازش کرد. تاریکی توی اتاق که آمد دیگر دیده نمی شد. تا آن شب هرگز فکر نکرده بودم که تاریکی تنها موجودی است که در روشنایی دیده نمی شود.
احساس کردم که تمیز و خوش عطر است. بوی چادر مادرم را می داد. زمستان ها هروقت که مادرم از بیرون می آمد، فورا چادرش را می گرفتم و صورتم را در آن غرق می کردم.
دستم را از پنجره فرستادم به بیرون، تا تاریکی را لمس کنم. هچ مقاوتی نکرد. بدنش سرد بود. فکر کردم لابد سردش است. اندامی تنومند داشت.
فکر کردم بلافاصله از پنجره، تن تاریکی هزاران کیلومتر در افق بزرگ تر از هر چیز دیگر است.
فکر کردم تاریکی دارد به پنجره های گل بهی نگاه می کند. تا آن شب همیشه گفته بودم، پنجره های نارنجی. اما آن شب برای پنجره های روشن رنگ گل بهی را ترجیح دادم.
فکر کردم لابد چشمم توی راه غریبی می کند. اما بلافاصله یادم آمد که تاریکی نخواهد گذاشت که کسی چشمم را ببیند.
رنگ گل بهی مهربانی غریب دارد. احساس می کنی که در آن واحد می تواند میزبان همه ی رنگ های عالم باشد. مثل یک چنار پاییزی.
حالا احساس می کردم که رنگ نارنجی پنجره ها می تواند خیلی تودار باشد و می تواند هم میزبان زیباترین لطافت ها باشد و هم هولناک ترین اندوه ها و پلیدی ها. آن شب هیچ حوصله ای برای پلیدی ها نداشتم ...
در بیست سالگی، در سفری دور و دراز، سر از اعماق جنگل درآوردم. کلبه ای یافتم چوبی که فقط یک اتاق داشت. با یک تراس و به اندازه ی خودش. با نزدیک شدنم به کلبه، مردی لاغراندام و بلندبالا آمد به بیرون. مانند نردبانی که پله هایش بردباری خود را از دست داده بودند. هواگرم و شرجی بود و همه چیز در حال بخارشدن بود. سلامش کردم. با لبخندی گرم و شرجی جوابم را داد. بعد مثل این که منتظرم باشد دعوتم کرد تا روی نیمکت تراس بنشینم و گفت که می رود که قهوه بیاورد.
از لهجه اش فهمیدم که ارمنی است. اسمش را بعد فهمیدم که ساهاک است.
و بعد فهمیدم که با درگذشت همسرش سال ها است که تنها شده است و تنها در وسط جنگل زندگی می کند.
و بعد از مردم منطقه شنیدم که او محبوب همه است و همه دوستش دارند.
و بعد فهمیدم که وقتی که ترکش می کنی احساس می کنی که چیزی لازم و ضروری و دم دستی را از دست داده ای.
و بعد احساس می کنی که دیگر نخواهی دیدش. و ممکن است که همین هشتاد و پنج سال بسش باشد.
چند مرغ و خروس و مرغابی در فضای بازی که به مرور به فضای بازی تبدیل شده بود، مثل مارمولک ها یا راه می رفتند و یا می ایستادند و گاهی هم خیلی غافلگیرکننده می دویدند !
ساهاک با دو فنجان قهوه ی ترک که در سینی دست لرزانش می رقصیدند برگشت. در اتوبوسی که برمی گشتم خیال می کردم که تمام آمریکای لاتین را توی ریه هایم دارم.
حرف های ساهاک از دایره ای به قطر یک کیلومتر بیرون نمی رفتند ویا در فضایی به همین کوچکی و یا بزرگی می ماندند.
پیدا بود که دوست داشتن به میدانی بزرگ تر نیاز ندارد.
ساهاک آکنده از عشق بود.
فکر می کردی که دولت عشق او را پاینده کرده است. زنش را کنار کلبه اش چال کرده بود. همان جایی که مرغ و خروس ها و مرغابی ها بازی می کردند. زندگی آن ها بیشتر بازی بود تا زندگی.
ساهاک مرد پخته ای بود. از هردری در همان نزدیکی حرف می زد.
فکر می کردی که او هم مثل تاریکی همه ی فاصله ها را منقرض کرده است. من بدون درنگی چندان، باور کرده بودم که او تمامی حقیقت را یافته است.
چهره اش آکنده بود از حقیقت. از دستهای لرزانش و از چشم هایش، که شبیه رطب بودند، حقیقت می تراوید. مثل آب کوزه ای که نمی تواند دست ار تراویدن بکشد. وقفی که گفت، برود یک قهوه ی دیگر بیاورد، ناگهان گفتم، نه و بعد پرسیدم، خبر دست اول چه دارد ؟
ساهاک لحظه هایی به چشم های جویایم خیره شد و بعد بی آن که حرفی بزند به درون کلبه رفت و پس از یک دقیقه ی خسته کننده برگشت.
تکه کاغذی نم برداشته توی دست لرزانش داشت. مثل یک تکه پارچه ی مندرس. گفت:
«این خبر دست اول است. سال هاست که آن را از دیوار کلبه ام آویخته ام و هر روز با خواندنش روز تازه ای را شروع کرده ام».
دستم را بردم جلو که آن را بگیرم. دستش را عقب کشید:
نه این به درد تو نمی خورد. تو که زبان ارمنی بلد نیستی. اگر قلم کاغذ به همراه نداری برایت می آورم. ترجمه اش می کنم و تو می نویسی».
دفتر یادداشتم را در آوردم و صبر کردم، تا دیکته کند. گفت:
«به یک شرط ترجمه اش می کنم. به شرط این که هرگز فاش نکنی که این خبر تنها خبری است که واقعا دست اول است».
قول دادم از سر هیجان.
بعد ساهاک دیکته کرد و من نوشتم. وقتی که خبر تمام شد، احساس کردم که زیر پایم خالی شد. ساهاک خبر دست اول را برد به داخل کلبه و لابد که وقتی که برگشت جای مرا خالی یافت...
باری دیگر که سراغ ساهاک را گرفتم، خبر شدم که او همان روز به زنش پیوسته بود. جنگلبانان اورا با کاغذی در دست مرده یافته بودند و گور زنش را از تنهایی درآورده بودند. با شنیدن این خبر احساس کردم که ساهاک دیگر نمی توانسته است از خودش بالا برود.
پله های نردبان دیگر حتی توان تحمل بدن سبک او را نداشته اند.
لابد او خبر دست اول را یک بار دیگر خوانده بود.
بعد برای خودش قهوه درست کرده بود. قهوه را خورده بود و حتما پس از نگاهی به آسمان چشم هایش را بسته بود و یک جفت رطب را در پشت آن ها پنهان کرده بود. شاید یک لحظه هم به من فکر کرده بود که آمده بودم و رفته بودم و هوا جایم را پرکرده بود.
بعد لابد که برای آخرین بار به خبر دست اولی که توی مشتش بود نگاه کرده بود.
بعد احساس کرده بود که چشم هایش حوصله ی خواندن ندارند. ساهاک دوباره آن ها را بسته بود. این آخرین باری بود که او چیزی را بسته بود.
و بعد جنگل کوچک تر و کوچک تر شده بود . کلبه ...
بعد دیگر ساهاک هرگز فکرنکرده بود. در پای نردبان خوابیده ی خود ...
حالا چهل و هفت سال است که با خبری در کشوی میزم، در پی خبر دست اول دیگری هستم. خبری که هنوز دستخوش هیچ نوع عاطفه ای نشده است و صیقل نیافته است.
لابد اگر نیمه ی خودم خبری دست اول را در اختیارم بگذارد، به نوعی می توانم این خبر را کاملا دست اول بنامم.
تاریکی فرقش با دیگر پدیده های دنیا در این است که باخودش فرقی نمی کند. متلون نیست. یکدست است. و در روشنایی دیده نمی شود.
همیشه صبح ها از خودم می پرسم، پس آن همه تاریکی چه شد؟ بعد فکر می کنم که خودش را در جایی امن پنهان کرده است. در جایی به بزرگی خودش. و خطر که تمام شود، بازخواهد گشت و همه ی بلندی ها را منقرض خواهد کرد و میلیاردها جایش را هم که آتش بزنی، زخم نخواهد برداشت.
دوباره باران تندی شروع شد.
فکر کردم تاریکی شسته می شود.
فکر کردم تاریکی خیس شده است. با این همه، تاریکی از باران فرار نمی کند.
بچه که بودم فکر می کردم که تاریکی دیو دارد.
حالا می فهمم که ترسم از عظمت تاریکی بوده است.
هنوز هم ترسم کاملا نریخته است و فقط شب هایی که باران می آید، فکر می کنم که توی تاریکی تنها نیستم.
تفاهمی که زمزمه ی باران فراهم می آورد آرامم می کند. لازم نیست که بفهمی چه می گوید. مهم این است که سکوت می شکند. با میلیون ها و میلیون ها ضربه.
آشنایی با ساهاک بود که سبب جدایی من از نیمه ی خودم شده بود.
فکر کرده بودم که نیمه ی دومم موجودی مجازی است.
بعدها چند بار تا نزدیکی های این حقیقت رسیدم که در دنیا چیزی مجازی وجود ندارد، اما هربار اتفاقی غیرمترقبه میان من و حقیقت فاصله انداخت.
چه دور و دراز بود این راه،
با لحظه های کوتاه.
تصور این که نیمه ی گمشده ام را بیابم، هم خوشحالم کرده بود و هم نگران. یافتن هر گمشده ای خوشحال کننده است. اما نگران از این بودم که او را در کجای وجودم جای بدهم. حالا چهل و هفت سال بود که با نیمه ی پیش خودم زندگی کرده بودم و به جای خالی نیمه ی دیگرم خوگرفته بودم.
لای پنجره را به روی تاریکی بازگذاشتم.
نشستم و خیره شدم به تاریکی.
خیره شدم به ظلمات، که اسکندر بیهوده برای یافتنش رنج سفر را به خود تحمیل کرده بود.
در دور و نزدیک چراغ هایی تاریکی را سوزانده بودند. و پنجره ها به رنگ گل بهی حکایت از تواضع تاریکی داشتند.
احساس می کردی که تاریکی در حفره های خود عفو عمومی داده است.
گزارشی که چشمم آورد شباهت غریبی به خبر دست اول ساهاک داشت.
باید که این فعل دوست داشتن فعل بسیار بغرنجی بوده باشد. با هزار بند بر پا.
بندهایی که هرکدام آبستن بندهایی دیگر است. فعلی است که انجامش به دست خود آدمی نیست و هیچ کس نمی تواند به تنهایی تصمیم به دوست داشتن کسی بگیرد.
همین است که هروقت که تصمیم می گیری که دوست بداری، می افتد مشکل ها. از قدیم.
پیوستن به نیمه ی دوم هم کار آسانی نیست. او هم رفته رفته بندهای خودش را یافته است.
به گونه ای غریب باورم شد که نیمه ی تبعیدی بدنم، ناآشنا با درگیری های سامان نیافته ی درونم، می تواند بیشتر از این یکی نیمه ام با من سر سازگاری داشته باشد. برای ازمیان برداشته شدن رودربایستی ها هم وقت باقی مانده کفایت نخواهد کرد !
با همه ی تن و جانم در انتظار نیمه ی دومم بودم. تصمیم داشتم، بدون قهر و آشتی های وقت کش، به محض پیداشدنش به تاریکی بدون پستی بلندی بسنده کنم و دیگر به هیچ آزمایشی تن درندهم !
از شواهد زیادی پیدا بود که در پشت پنجره ی گل بهی رو به رو اتفاقی در حال افتادن است.
اتفاق هم شخصیت غریبی دارد. جذابیت از ویژگی های بی درنگ اتفاق است.
می توانم به خودم بقبولانم که انگیزه ی اصلی طراحان نخستین پنجره ها، میل درونی به در جریان قرارگرفتن در روند اقلا بخشی از رویدادها بوده است.
اگر یک روز بایستم جلو پنجره و هیچ کسی را نبینم که اقلا می گذرد، فکر خواهم کرد که خیابان را به جای دیگری برده اند و جایش را چشم اندازی از فضا گرفته است. حالا اگر زنبورها، مگس ها، پروانه ها و پرندگان هم پیدایشان نشوند واویلا ! بدون آن زن زنبیل به دست که از کنار پنجره می گذرد و برایت این امکان را فراهم می آورد که بخشی از اندوهت را به زنبیلش بریزی، چه خاکی می توانی بر سرت بریزی ؟
فکر می کنی که اتفاق رونق زندگی است.
مرد با شتاب در دو اتاق کنارهم رفت و آمد داشت. اتاق پهلویی گاهی در اختیار خود تاریکی بود و گاهی در اختیار نوری گل بهی. تاریکی در روشنایی دیده نمی شد !
دلم می خواست بخزم به بیرون، از عرض خیابان بگذرم و خودم را برسانم به زیر پنجره ی روشن و تا جایی که ممکن است به اتفاق نزدیک شوم. اما می ترسیدم که به طور غیرمترقیه ای سر از خود اتفاق در بیاورم.
معمولا جز آن هایی که به مجازی بودن برخی از حقایق قائل اند، هیچ کس دوست ندارد که بیگانه ای را به اتفاق خودش راه دهد.
حالا دلم شور می زد که اتفاق دارد به پایان خودش نزدیک می شود. حس جادویی غریبی مرا به همسایه ی رو به رو پیوند می زد. باور کرده بودم که چیزی مشترک درمیان است.
در گذشته بارها گرفتار چنین باوری شده بودم و هربار دریافته بودم که که چنین چیزی وجود ندارد و باوری نادرست داشته ام. اما فکر کرده بودم که مرگ هم در طول زندگی خیلی به سراغت می آید و فقط یک بار می کشدت !
غوته ور در وسوسه، تصمیم گرفتم که روز بعد، رک و روراست از خود او بپرسم که شب پیش چه اتفاقی افتاده است !
بی درنگ پشت کارت پستالی از یک اسب، که از مدت ها در کشوی میزم داشتم، نوشتم که فردا ساعت ده صبح و یا چهار بعد از ظهر و یا هروقتی که او خودش صلاح می داند برای کاری مهم منتظر او خواهم بود.
هوای بیرون سرد و گزنده بود.
با حالتی مصمم و مستقیم به در خانه ی همسایه رفتم و از شکاف در توانستم نیمی از کارت را به درون بفرستم و بعد با فراغ بالی غیرمنتظره به اتاقم بازگشتم.
دو دقیقه بعد، مشغول درست کردن قهوه بودم که زنگ زدند. پاسی از نیمه شب گذشته بود. در را که باز کردم، همسایه را با دسته گلی نیمه جان پشت در یافتم. او مانند کسی که به دعوت معشوق پاسخ داده است، خوشحال بود. من کمی دستپاچه شده بودم. گل ها را، که پیدا بود از گلدان اتاقش برداشته است و هنوز خیس بودند، از دستش گرفتم و خواندمش به درون. مثل بچه ها اطاعت کرد.
مردی بود تقریبا به سن و سال من. اما راست قامت و استوار.
میهمانم نشست. برای او هم قهوه ریختم. فنجان را که جلوش می گذاشتم گفتم، روزهای غریبی است. اتفاق پشت اتفاق ...
ناگهان افسرده شد و با اندوه محسوسی گفت، اما او از این که هیچ اتفاقی نمی افتد شکایت دارد.
گفت، شب که می شود، کار او از اتاقی به اتاقی رفتن است و برگشتن. تا اقلا حرکتی کرده باشد! گفت:
«همه چیز باطل است. انسان را از مشقتی...».
صبر نکردم. دستم را بردم به کشوی میزم و خبر دست اول ساهاک را کشیدم بیرون و خواندمش:
«همه چیز باطل است. انسان را از مشقتی که زیر آسمان می کشد چه منفعت است ؟ یک گروه می روند و گروهی دیگر می آیند. و زمین تا به ابد پایدار می ماند.
آفتاب طلوع می کند و آفتاب غروب می کند و به جایی که از آن طلوع کرده است می شتابد.
باد به طرف جنوب می رود و به طرف شمال دور می زند. دورزنان و در تب و تاب می رود و بازمی گردد.
همه ی رودها به دریا می ریزند و دریا پرنمی شود. دریا به آبشخور رودها بازمی گردد. همه چیز آکنده از خستگی است که آدمی آن را بیان نتواند کرد.
چشم از دیدن سیر نمی شود و گوش از شنیدن.
آن چه بوده است، همان است که خواهد بود و آن چه شده است، همان است که خواهد شد.
زیر آفتاب هیچ چیز تازه ای نیست. آیا چیزی را می توان یافت که بشود گفت که ببین این تازه است»؟
پایان
هیجدهم بهمن 1385
برگرفته از روزنوشت های پرویز رجبی