چند لحظه صبر كنيد ... |
|
چند لحظه صبر كنيد ... |
|
23 فروردين 1404 |
فخرالدین اسعد گرگانی استاد و پیشتاز داستانسرایان نامی ایران است . او که دانشمندی مسلمان و آشنا به فلسفه بوده در قرن پنجم هجری می زیسته است . گرگانی ویس و رامین افسانه معروف ایران باستان را به خواهش ابوالفتح مظفر حاکم اصفهان از زبان پهلوی به دری ترجمه کرده و به نظمی زیبا کشیده که از شاهکارهای ماندنی ادبیات ایران است و پس از او جمعی از شاعران نامی از جمله نظامی در سرودن منظومه های خود از او پیروی کرده و تحت تاثیر شیوه کارش بوده اند .
فخرالدین اسعد گرگانی استاد و پیشتاز داستانسرایان نامی ایران است . او که دانشمندی مسلمان و آشنا به فلسفه بوده در قرن پنجم هجری می زیسته است . گرگانی ویس و رامین افسانه معروف ایران باستان را به خواهش ابوالفتح مظفر حاکم اصفهان از زبان پهلوی به دری ترجمه کرده و به نظمی زیبا کشیده که از شاهکارهای ماندنی ادبیات ایران است و پس از او جمعی از شاعران نامی از جمله نظامی در سرودن منظومه های خود از او پیروی کرده و تحت تاثیر شیوه کارش بوده اند .
فخرالدین اسعد گرگانی استاد و پیشتاز داستانسرایان نامی ایران است . او که دانشمندی مسلمان و آشنا به فلسفه بوده در قرن پنجم هجری می زیسته است . گرگانی ویس و رامین افسانه معروف ایران باستان را به خواهش ابوالفتح مظفر حاکم اصفهان از زبان پهلوی به دری ترجمه کرده و به نظمی زیبا کشیده که از شاهکارهای ماندنی ادبیات ایران است و پس از او جمعی از شاعران نامی از جمله نظامی در سرودن منظومه های خود از او پیروی کرده و تحت تاثیر شیوه کارش بوده اند .
هر چند ویس و رامین داستانی عارفانه نیست و با توجه به زمان وقوع حوادث آن که در دوران پیش از اسلام بوده اما نکات قابل تاملی دارد چون نمودار شکوه عشق و دلدادگی است و از جنون شیدایی سخنها دارد . با استفاده از متن تصحیح شده توسط شادروان استاد مجتبی روایت شده است و امید که مقبول طبع اهل دل باشد .
ع-ا-م-کرمانی
--------------------------------------------
نوشته یافتم اندر سمرها ز گفت راویان اندر خبرها
که بود اندر زمانه شهریاری به شاهی کامکاری بختیاری
شهریار کامکار که بختش یار شده و شاه شاهان بود و شاه موبدش می گفتند به هنگامه جلوه بهار شور و شوقی داشت و شهزادگان و شاهان را از چهارسو به مرو خوانده و بساط جشن و سروری گسترده بود . در میان شهزادگان و زیبارویان شهربانو که شاه بانوی همدان بود و شهرویش می خواندند سرآمد زیبارویان و نمونه خوبرویان آذربایجان بود که آذر به جان شاه شاهان افکند و به لبخندی دل و دین از او بربود. شاه او را به خلوت خواند تا کام دل بستاند ولی شهرو سرباززد و به بهانه پیری عذرخواه شد و چون شاه طالب دختری ازنسل و نژاد او بود عهد و پیمان بست که اگر دختری از او پدید آید روانه دربارش کند تا زینت سرا و شهرو باشد.
چو شهرو خورد پیش شاه سوگند بدین پیمان دل شه گشت خرسند
نگر تا در چه سختی اوفتادند که نازاده عروسی را بدادند
سالی چند بگذشت و از شهرو دختری پدید آمد که ویس نام گرفت. طلعتش بدانگونه بود که جهانی به تماشای زیبایی او ایستاده و اقرار داشت که پرده از رخ ماه گشاده است . شهرو دخت زیبا به دایگان سپرد تا به تربیتش همت گمارند و در خور دربار شاهان بارش آرند . دهه ای بیشتر سپری شدتا سرو آزاد قامت برکشید و به غمزه ای پرده رخسار خورشید درید و دست طبیعت همه زیباییهای دنیا را با نور و سرور در بر و بالای او به تصویر کشید . دایه که از زیبایی خیره کننده و خیل مشتاقان نگران بود شهرو را هشدار داد . او به سرعت دخت زیبای خود را به همدان فراخواند و از دیدارش به حیرت ماند و به فکر افتاد تا پیش از آنکه دیگران دست در دامنش زنند به خانه بختش فرستد.
چو او را پیش خود بر تخت بنشاند رخش از ماه تابان باز نشناخت
گل رخسارگانش را بیاراست بنفشه زلفکانش را بپیراست
شهرو ویس را به سرای شاهی برد و به برادرش ویرو سپرد تا در کنار هم غمخوار یکدیگر شوند . این خبر که به مرو رسید شاه موبد رسولی فرستاد و پیش شهرو شکوه کرد که
عهد و پیمان از یاد برده و زیبای خود را که برای او زاده به دگری سپرده است .
شهرو افسرده شد ولی ویس زبان عتاب پیش آورد و مادر را خطاب کرد که نمی خواست برادر را ترک کند و آماده نبود تا دل در گرو شاهی پیر بندد و همسری اسیر و زمینگیر باشد . شهرو در اندیشه بود و برابر پیام آور شاه ساکت ماند ولی ویس که شور جوانی در سر داشت فریاد کرد که:
مادر ندانسته دخت نازاده به شاه بخشید و او نیز بیهوده و ندیده کس از پی اش فرستاده است .
قاصد به مرو بازگشت و آنچه دیده و شنیده بود گفت . شاه موبد در خشم شد و دبیران را دستور داد تا عهد شکنی شهرو را به شاهان دگر خبر دهند و بدین طریق از شاهان گرگان خوارزم خراسان و توران استمداد جست و شهرو هم که از بسیج نیروی شاه شاهان باخبر شد از امیران دگر یاری جست و شهرو هم که از بسیج نیروی شاه شاهان باخبر شد از امیران دگر یاری جست و دیری نپایید در سپاه به جنگ آمدند.
مصاف جنگ و بیم جان چنان شد که رستاخیز مردم را عیان شد
تو گفتی ناگهان دو کوه پولاد در آن صحرا یه یکدیگر در افتاد
در گیر و دار جنگ گردان نام اوری از دو طرف کشته شدند و شاه موبد به روزی افتاد که دریافت جنگ خونین با پیروزی ویرو پایان می پذیرد . پس رای همگان و پند اطرافیان را پذیرا شد و سر خود از معرکه بیرون برد و از راه خراسان عزم سپاهان کرد . ویرو و شهرو که کار جنگ با شاه شاهان را تمام شده پنداشتند رهایش کردند و کس در قفایش نفرستادند ولی هنوز از لذت پیروزی سرمست بودند که سپاهی گران از دیلم به حمایت شاه موبد آمد و به دشت تارم سرازیر شد . ویرو بدانسوی کشید و شاه شاهان که فرصت یافت باز آمد و لشگر به گرد مامن ویس افکند و رسولی نزد او فرستاد و از سر محبت و صفا و برای پیشگیری از ادامه نبرد دلدار عهد شکن و جنگ آفرین را به بارگاه خود خواند.
اگر باشی به نیکی مر مرا یار تو را از من برآید کام بسیار
دل و جان مرا دارو تو باشی شبستان مرا بانو تو باشی
ویس پیام آور را از خود راند و او را گفت:
شهریارت را خبر ده که نه از سپاهش بیمی دارم و نه فریب زر و زیور بارگاه شاهی اش را میخورم که از او بیزارم.
شاه از پاسخ سخت ویس در شگفت شد و افسردگی خود را با برادران در میان نهاد . رامین برادر کهتر که از اغاز نام زیبای ویس دلش را لرزانده بود و ندیده و نشناخته دل در گرو مهر او داشت شاه را از عشق ویس حذر داد و برادرانه اعلام خطر کرد.
نه هرگز ویس باشد دوستدارت نه هرگز راستی جوید به کارت
بتر کاری تو را با ویس آن است که تو پیری و آن دلبر جوان است
شاه موبد از سخن رامین رنجه شد و برادر دیگر را به خلوت خواند و به جستجوی راه حل نشستند و سرانجام چنان شد که شاه موبد نامه ای محبت آمیز برای شهرو نوشت و همراه با زر و زیوری بسیار روانه کرد که دلدارش را برابر عهدش بفرستد تا دلش آرام گیرد و به باده وصال او شادکام شود . این تدبیر موثر افتاد و شهرو نیمه شب دروازه شهر را گشود و شاه سرزده به بالین ویس رسید و او را به کجاوه نشاند و سرخوش از دیدار یار شتابزده تاخت کرد .
اینان در راه خراسان بودند که نسیمی سحر آفرین پرده از کجاوه برداشت و رامین که از آغاز بی تاب عشق ویس بود در او خیره شد و به نگاهی دل از دست داده به دام عشق افتاد . مرو استقبالی شکوهمند از شاه موبد و ویس کرد و جشن و سروری همگانی شهر را در بر گرفت . هر چند در همه این مدت کار ویس گریه و زاری بود .
چو دایه دید وی را زار و گریان دلش بر آتش غم گشت بریان
بدو گفت ای گرانمایه نیازی چرا جان در تباهی میگدازی
دایه اش پند داد :
همدان را فراموش کن که مادرت دست بسته تسلیم کرد و برادر در پی ات نیامد ولی دل شیدای خود شاد دارکه ناله به کار نیاید و عمر جوانی دیری نپاید . تسلیم شاه موبد باش و عمری را به خوشی و خوبی بگذار و بگذر .
ویس پرخاش کرد:
نه شاه به وصالم خواهد رسید و نه من از وی محبتی خواهم دید که لایق هم نیستیم .
ولی دایه دست بردار نبود رامش کرد و چون آرامش دید پندش داد که تند خویی فروگذارد خویشتن را بیاراید تاج زرین بر سر نهد و زبان مردم ببندد که دشمن شاد نشود تا مگر چاره ای پیش آید .
چو بشنید این سخن ویس دلارام به دل بازآمد او را لختی ارام
همانگاه از میان خاک برخاست تن سیمین بشست و هم بیاراست
ویس به توصیه دایه به گونه ای آماده زندگانی و قبول کامرانی شد که دایه باور نداشت و آن همه را خدعه دلبر شورآفرین می پنداشت تا سرانجام
ویس او را گفت که:
رام شاهم ولی کام او از من روا نخواهد شد و تو را تنها سالی فرصت می دهم که دام بگسترانی و از منش روی بگردانی وگرنه چاره ندارم که نخواسته خود را هلاک کنم .
دایه در اندیشه شد و
بدو گفت ای چراغ و چشم دایه نبینم با تو داد از هیچ مایه
ندانم چاره جز کام تو جستن به افسون شاه را بر تو ببستن
در این غوغا رامین سخت در آتش عشق و سودای ویس می سوخت و با غم دل خود می ساخت . تنهای تنها می زیست و سخت به حال دل خود می گریست . قضا را روزی دایه به باغ اندر شد و ویس به دامنش آویخت و راز دل پیشش گشاد و قصه دلدادگیش را در میان نهاد که در دل دایه پیر اثر کرد . به سرای ویس رفت و توصیه کرد :
دست از آه و فغان بردار سر بر زانوی غم مگذار و به عیش و طرب کوش !
ویس در پاسخش نالید:
تاب و توانم تمام شده است و از انجام کار ترسانم . نمی توانم به پیری نزار که در آرزوی باده وصالم بیقرار است تسلیم باشم .
دایه پاسخش داد:
بیشمار جوانان برومند دلباخته اند و در آتش عشقت میسوزند و میسازند و به اشاره ای سر در پایت می اندازند . سرآمد همه آنها شسرمردی است که به نگاهی دلباخته توشده و خود را بنده زرخریدت ساخته است .
خجسته نام و فرخ بخت رامین فرشته بر زمین و دیو در زین
ترا دیدست و عاشق گشته بر تو امید مهربانی بسته بر تو
ویس از دلبستن به رامین سرباز زد ولی دایه به قبول شکوه عشق وادارش کرد و خود سراغ رامین رفت و پیامبر محبت ویس شد. این آمد و شد در دل ویس آتش افروخت و دایه سخن ساز و شعبده باز دلبریش آموخت و راضیش کرد که به دیدار رامین تن در دهد و با او نرد عشق ببازد .
همی تا ویس رامین را همی دید تو گفتی جان شیرین را همی دید
پس اندیشه کنان با دل همی گفت چه بودی گر شدی رامین مرا جفت
دو دلداده شیدا شدند و رسوایی بزرگی پیش آوردند که شاه موبد سراپرده بر راه گرگان زد و خراسان را به رامین سپرد . با این حال باز هم یاران دلداده و بی اختیار دور از چشم اغیار به وصال هم رسیدند و از باغ عشق گل محبت چیدند . پیمان وفا بستند و بدان سوگند خوردند . طی چند سال رابطه شاه موبد با شهرو و پسرش ویرو بهبود یافت و شاه سفری به مهمانی آن دو رفت و در بازگشت به مرو از دلدادگی دوباره و وصال ویس و رامین باخبر شد و قاصدی نزد ویرو فرستاد که ویس را ادب و دایه را سیاست کند که چون حجاب از میان برخاسته بود ویس به بی پروایی شاه موبد را گفت که:
هر چه خواهی و توانی بکن که من از دو جهان چشم پوشیده و عشق را گزیده ام
و در این طریق پروای ندارم .