عکس هنرپیشه ها

عکس هنرپیشه ها

عکس هنرپیشه ها

  • ورود کاربران

  • آمار

    • کل (online):۱۴۵۴۸
    • اعضا (online):۰
    • میهمان (online):۱۴۵۴۸
    • بازدید امروز::۸۰۳۲
    • بازدید دیروز::۳۳۸۶
    • بازدید کل::۱۸۶۹۸۶۹۱
  • نظرسنجی

  • تبلیغات

سبد خرید

چند لحظه صبر كنيد ...

چند لحظه صبر كنيد ...
اين کالا به سبد خريد شما اضافه شد
اين کالا را قبلا به سبد خريد خود اضافه کرده ايد
کالا مورد نظر از سبد خريد شما حذف شد
{ STORE_ERROR }
حذف شود؟
  • کد رهگیری

31 شهريور 1403 |

خوش آمديد!
خوش آمديد!

دسته بندی

  • شهر مدهوشان - قسمت اول

  • قصه ای از هفت گنبد نظامی دریافتی از ر. کوشیار
  • تعداد نمایش : ۲۱۸۳
    تاریخ : 19 دی 1390

شهر مدهوشان - قسمت اول

قصه ای از هفت گنبد نظامی دریافتی از ر. کوشیار
شهر مدهوشان - قسمت اول

 درآمد

این قصه نظامی را که به تعبیر ما تلاشی است برای بیان مراحل سیر و سلوک صوفیانه با اندکی تغییر- تجسم گفتگوی اغاز داستان – و اندکی فشرده تر از آنچه در اصل هست به نثر امروزی برگرداندیم تا آنها هم که با زبان شعر کلاسیک فارسی چندان آشنانیستند بتوانند پیام آنرا به آسانی بگیرند .

باز به منظور کوشیدیم تا پیامی که نظامی آنرا شاید بنابر ضروتهایی سخت در زیر سرپوش افسانه پنهان کرده است آنچنان پنهان که پزوهشگران نامدار نیز آنرا قصه پریان پنداشته اند از زیر این پوشش بیرون بکشیم و راز و رمز آنرا بگشاییم و پیام را آشکار سازیم با این نیت که به خود امید و نوید دهیم که

 

گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد ناپدید

هیچ راهی نیست کانرا نیست پایان غم مخور

حافظ

 

********************************* 

 

اولی گفت :

پارسا خانم ! ما از آنوقت که به یاد داریم ترا همیشه سیاهپوش دیده ایم عزادار که هستی؟

دیگری گفت:

ولی نه شکوه ای می کنی نه شکایتی می کنی نه اشکی می ریزی نه آهی می زنی!

سومی گفت:

دلسوخته و لب دوخته!

کسی از گوشه ای گفت

هر غصه ای بلاخره باید روزی تمام شود بگو و خودت را راحت کن.

پارسا خانم حسابی غافلگیر شده بود . دوره اش کرده بودند و سوال پیچ شده بود و لکنت زبانش نشان می داد که هیچگاه به این فکر نیفتاده بود که ممکن است روزی در چنین وضعی قرار بگیرد.

در واقع هم در طی آن سالیان دراز که این بانوی لطیف سرشت ماهی یکبار به خانه ما می آمد هیچکس پاپی نشده بود که کیست و چه می کند؟ از کجا می آید و به کجا می رود؟

سالها بر این منوال گذشت و پارسا خانم از راز سرپوشیده خود با کسی سخن نگفته بود تا اینکه آنروز این بانوی سالخورده ناگهان با این پرسشهای نامنتظر روبرو شده بود .

پارسا خانم از گفتن امتناع می کرد .دلیلش هم این بود که آن ماجرا آنقدر عجیب و شگفت انگیز است که کسی آنرا باور نمی کند. همین امتناع او از گفتن دیگران را به شنیدن حریصتر می کرد .

سرانجام پارسا خانم به زبان آمد و گفت:

 
 

 

من در جوانی کنیزبودم .

 کنیز فلان پادشاه که گرچه دیگر زنده نیست از او خوشنودم .

پادشاهی بود بزرگ و کامگار .

 در دوران او چنان امنیتی و عدالتی برقرار بود  که گرگ و میش با هم و در کنار هم می زیستند . گرچه او پادشاه بود ولی رنجهای فراوان کشیده بود و احساس می کرد که در زندگی به او ظلم شده است و به همین دلیل لباس سیاه می پوشید که نشانه دادخواهی است و پادشاه سیاه پوشان لقب گرفته بود. یکی از خصوصیات این پادشاه ثروتمند مهماندوستی او بود .

 " چون گل باغ بود مهمان دوست" و با دیدن مهمان " خنده می زد چو سرخ گل در پوست"

 

مهمانسرای چند اشکوبه ای ساخته و افراد معینی را مسئول پذیرایی از مهمانان کرده بود و هر تازه واردی به آن شهر مهمان او بود . خدمتکاران نخست متناسب با مرتبه اجتماعی مهمان از او پذیرایی می کردند و بعد نوبت به خود پادشاه می رسید که با آنها گفتگوو از کار و بار و شهر و دیار آنها پرسشها کند . پادشاه این راه و رسم را تا پایان عمر ادامه داد.

روزی شاه ناپدید شد و ما دیگر او را ندیدیم . این غیبت مدت درازی به طول انجامید تا آنکه روزی باز ناگهان پیدا شد و بر تخت نشست . اما این بار از سر تا پا سیاه پوشیده بودو تا پایان عمر نیز سیاهپوش ماند و کسی هم جرات نمی کرد از او بپرسد انگیزه این سیاهپوشی چیست! در شبی از شبها که پرستاری و پذیرایی از شاه به عهده من بود و او برای من از هر دری سخن میگفت ناگهان در میان گفتار خاموش شد و به فکر فرو رفت . پس از مدتی سکوت آهی کشید و گفت روزگار مرا به بازی گرفت و بر من ستم کرد و این ستم روزگارمرا چنین سوگوار و سیاهپوش ساخت .

گفتم ای پادشاه نه کسی تاکنون شهامت آنرا داشته که از تو دلیل این سیاهپوشی را بپرسد و نه تو خود پرده از این راز برداشته ای . تنها یک نفر از این راز باخبر است و آن یک نفر هم خود تو هستی ! لب بگشا و پرده از این راز فرو انداز !

آنگاه پادشاه که مرا محرم اسرار خود می دانست گفت :

همانطور که می دانی من از آغاز پادشاهی مقرر کرده بودم که هر مسافری که وارد شهر می شود از او به عنوان مهمان من پذیرایی گردد .

روزی از روزها مردی به شهر آمد که سراپا سیاه پوشیده بود . هنگام صحبت از او دلیل سیا هپوشی اش را پرسیدم .

او از پاسخ گفتن طفره رفت و گفت از این سخن بگذر که گفتنی نیست . گفتم بگو و بهانه مگیر ! دلیل این سیاه پوشی چیست؟

گفت متاسفم و معذور! باید مرا ببخشی نمی توانم بگویم

 # کارزوی است این ز گفتن دور#

از این سیاهپوشی فقط آنکسی خبر دارد که خود سیاهپوش است !

اصرار کردم خواهش کردم تمنا کردم ولی همه بی فایده بود و او پرده از روی کار برنگرفت

 و سرانجام:

 

چون ز حد رفت خواستاری من    شرمش آمد ز بیقراری من

گفت شهریست در ولایت چین    شهری آراسته چون خلد برین

نام آن شهر  " شهر مدهوشان "      تعزیت خانه سیه پوشان

مردمانی همه به صورت ماه     همه چون ماه در پرند سیاه

هر که زان شهر باده نوش کند   شهر او را سیاهپوش کند

 

دلیل آن سیاهپوشی هم داستان عجیبی است که دیگر از آن نخواهم گفت حتی اگر جان بر سر این کار نهم !

این حرف را گفت و بار خود را بست ورفت .

   قصه گو رفت و قصه ناپیدا  

ولی من سخت کنجکاو شده بودم و بیم آن می رفت از کنجکاوی دیوانه شوم !

 جستجو کردم و از هر کس و هر سو در باره آن داستان و آن شهر پرسشها کردم و پاسخی نیافتم .

چند پرسیدم آشکار و نهفت    این خبر کس چنانکه بود نگفت

 

فکر را فریب می دادم که صبر کن ولی دل را چکنم که دل بی شکیب بود . عاقبت مملکت را رها کردم و همانطور که می دانی یکی از خویشان را بر جای خود نشاندم . تدارک سفر دیدم و پول و جواهر فراوان برداشتم و به راه افتادم .

 

پرسان پرسان رفتم تا به آن شهر رسیدم و آنرا دیدم

شهری آراسته چو باغ بهشت ولی اهالی شهر همه در جامه سیاه چو قیر

پس از آنکه جایی برای اقامت پیدا کردم یکساعتی به تحقیق در باره شهر پرداختم ولی

 کس خبر وانداد از آن احوال.

سرانجام درگیر و دار جستجو برای یافتن آدم مناسبی که بتوانم از او اطلاعات مورد نظر را بگیرم 

" دیدم آزاده مرد قصابی"

 
 

 مردی:

خوبروی و لطیف  و آهسته    از بد هر کسی زبان بسته

در پی شناخت بیشتر او برآمدم و چون به هم صحبتیش پیوستم تصمیم گرفتم زیر بالش را بگیرم و به بهگشت زندگی او کمک کنم . هدیه های فراوان به او دادم.

چیزهایی برون ز اندازه و روز تا روز قدرش افزودم.

 

مرد قصاب از آن زر افشانی   صید من شد چو گاو قربانی

آنچنان کردمش بدادن گنج    کامد از بار آن  خزانه به رنج

 

آنگاه برد مرا خانه خویش .

سفره مفصلی چیده شده بود که در آن هر غذای دلخواهی یافت می شد.

پس از خوردن غذا گفتگو شروع شد و اندکی بعد او از جا برخاست  رفت و برگشت و تمام آن چیزهایی را که به او داده بودم همه را یکجا در برابر من گذاشت و گفت :

 

این همه زر و گوهرکه تو به من داده ای هیچ زرگر به یکجا ندیده است

من که قانع شدم به اندک سود    این همه دادنم ز بهر چه بود؟

پاداش این بزرگواری چیست بگو تا من هم خدمتی به تو بکنم.

 

من یک جان بیشتر ندارم ولی اگر هزار جان هم می داشتم که به تو بدهم باز در برابر آنچه که تو به من داده ای ناچیز بود .

 گفتم :

مرد محترم این تواضع تو بی معنی است  تو آدم پخته ای هستی چرا خامی می کنی ؟

 

در برابر آدم بافرهنگی چون تو این مختصر ارزشی ندارد .

 و در همان حال اشاره ای به غلامان خود کردم تا فورا از خزانه خاص من هدایای بیشتری برای او بیاورند و بیشتر از آنچه قبلا به او داده بودم در برابرش نهادم .

 

مرد که آگه نبد ز نازش من   در خجالت شد از نوازش من

گفت من هنوز تلافی هدایای قبلی را نکرده

دادیم نعمتی دگر باره    جای شرمست چون کنم چاره؟

من آن هدایا را برای این جلو نگذاشتم که چیزی هم بر آن بیفزایی 

چون تو بر گنج گنج افزودی   من خجل گشتم ار تو خشنودی

حاجتی گر به بنده هست بیار   ورنه این ها که داده ای بردار!

 

وقتی دیدم که او حاضر به همکاری است داستان را برای او گفتم که

چرا دست از پادشاهی شستم و پای در راه نهادم

 

تا بدانم که هر که زین شهرند    چه سبب کز نشاط بی بهرند

بی مصیبت چرا به غم کوشند    جامه های سیه چرا پوشند؟

مرد قصاب کاین سخن بشنید    گوسفندی شد و ز گرگ رمید

ساعتی ماند چون رمیده دلان    دیده بر هم نهاده چون خجلان

 

آنگاه لب به سخن گشود و گفت آنچه نباید می پرسیدی  پرسیدی و پاسخ آنرا هم همانطور خواهی گرفت. شب که تاریکی شهر را فراگرفت و دیگر کسی در کوی و برزن در رفت و آمد نبود

 

گفت وقتست کآنچه می خواهی    بینی و یابی از وی آگاهی

خیز تا بر  تو راز بگشایم    صورت نانموده بنمایم    

این سخن گفت و شد ز خانه برون   شد مرا سوی راه راهنمون

 

او از پیش می رفت و من غریب هم از پی او !

در شهر پرنده پر نمی زد . همه جا تاریک و خلوت و خاموش بود .

او مرا به ویرانه ای برد و هر دو در ویرانه از نظر ناپدید شدیم . در ویرانه

 

سبدی بود در رسن بسته    رفت و پیش آورد پیشم آهسته

گفت یکدم درین سبد بنشین    جلوه ای کن بر آسمان و زمین

تا بدانی که هر که خاموشست    از چه معنی چنین سیه پوشست

 

این سبد است که راز را بر تو آشکار خواهد ساخت.

 

آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت    ننماید مگر که این سبدت

 

 

من پس از تاملی کوتاه در سبد نشستم و تا خود را جابه جا کردم ناگهان سبد چون پرنده ای از زمین برخاست به پرواز در آمد و بالا رفت. که بود که طناب را به بالا می کشید نمی دانم . آنچه می دانم این بود که در حین پرواز طناب دور گردن من تاب خورده و من بیچاره در میان زمین و هوا بندبازانه پیچ و تاب خوردم و احساس می کردم که هر آن یا گردنم خواهد شکست یا خفه خواهم شد . اما همین طناب که نزدیک بود مرا خفه کند جانم را نیز نجات داد .

در حین پرواز سبد به مناره ای رسید . مناره ای سر به آسمان سائیده و چنان بلند که اگر کسی می خواست سر آنرا ببیند کلاه از سرش میافتاد . این مناره سبب نجات من شد زیرا طناب دور آن پیچ خورد و سبد از حرکت ایستاد  و من وسط زمین و هوا معلق ماندم . حالا نه جرائت داشتم به بالا نگاه کنم نه پایین !

از ترس دیده بر هم نهادم و تسلیم ناتوانی خود شدم . پشیمان از کار خود آرزو می کردم که ایکاش کنجکاوی نمی کردم و در خانه خویش نزد کس و کار خود می ماندم ولی دیگر دیر شده بود و کار از کار گذشته بود و پشیمانی سودی نداشت.

 

مدتی بر این روال گذشت و من در آن سبد بر مناره آویزان مانده بودم که پرنده ای آمد و بر سر مناره نشست . اما چه  پرنده ای ؟ مرغی آمد نشست چون کوهی ! مناره از سنگینی آن مرغ به لرزه در آمد چندانکه گویی هر آن مناره از جا ی کنده خواهد شد .

 
 

 

پر و بالی چو شاخهای درخت     پای ما بر مثال پایه تخت

چون ستونی کشیده منقاری    بیستونی و در میان غاری

هر پری را که گرد می انگیخت   نافه و مشک بر زمین می ریخت

هر بن بال را که می خارید    صدفی ریخت پر ز مروارید

 

این مرغ با این هیبت آمد و نشست روی من و خوابش برد و من در زیر پای او ناتوان و درمانده

مانند غریقی در آب !

گفتم اگر پای او را بگیرم چه بسا که مرا چون شکاراز پای در آورد .

 

ور کنم صبر جای پر خطر است   کاوفتم زیر و محنتم زبر است

 

آن مرد قصاب در حق من بی وفایی کرد .

چه غرض بودش از شکنجه من ؟

شاید آن بذل و بخششی که من به او کردم او را گمراه کرد و خواست مرا به دست مرگ بسپارد ؟!

باری بهترین کار این است که وقتی مرغ به پروا در می آید پای او را محکم بچسبم .

تنها راه نجات از این جای خطرناک همین است و بس.

 

 سحرگاهان که مرغان چشم می گشایند و به پرواز در می آیند آن مرغ هم به پرواز در آمد .

 

دست بردم به اعتماد خدای    و آن قوی پای را گرفتم پای

 

مرغ به پرواز در آمد و مرا بر اوج برد چو باد .

تا نیمه های روز پرواز کرد و چون گرما بالا گرفت مرغ میل سایه کرد و آهسته آهسته فرود آمد .

 

تا بدانجای کز چنان جایی     تا زمین بود نیزه بالایی

 

زمین سبزه زاری بود نرم به رنگ حریرو بوی گلها در هوا موج می زد.

 

من بر آن مرغ صد دعا کردم     پایش از دست خود رها کردم

اوفتادم چو برق با دل گرم     بر گلی نازک و گیاهی نرم

ساعتی نیک ماندم افتاده   دل به اندیشه های بد داده

چون از آن ماندگی برآسودم   شکر کردم که بهتر ک بودم

باز کردم نظر به عادت خویش    دیدم آن جایگاه را پس و پیش

 

باغی دیدم که زمینش چون آسمان پاک بود و غبار آدمی به آن راه نیافته بود .

 

صدهزاران گل شکفته در او    سبزه بیدار و آب خفته در او

هر گلی گونه گونه از رنگی   بوی هر گل رسیده فرسنگی

گرد کافور و خاک عنبر بود   ریگ زر سنگلاخ گوهر بود

چشمهای روان بسان گلاب   در میانش عقیق و در خوشاب

 

ارم یا باغ بهشت نام آن باغ را آرام دل نهاده بود و آسمان آبی رنگ که برهمه زیباییهای جهان احاطه دارد آنها را می بیند و می شناسد:

  آن باغ را "مینو یا بهشت "نام نهاده بود .

 

ارم آرام دل نهادش نام   خوانده مینوش چرخ مینو فام

من که دریافتم چنین جایی   شاد گشتم چو گنج پیمایی 

 

از نکویی در او عجب ماندم  شکر کردم. دور و بر آنرا گشتم و باغهای دیدهنواز را دیدم .

 

میوه های لذیذ می خوردم   شکر نعمت پدید می کردم

عاقبت رخت بربستم  از شادی    زیر سروی چو سروآزادی

تا شب آنجا یگه قرارم بود     نشدم گر هزار کارم بود

اندکی خوردم   اندکی خفتم   در همه حال شکر می گفتم

 

*    *     *

تا شب !





حاصل جمع را بنویسید : بعلاوه






*حاصل جمع را بنویسید : بعلاوه



تعداد نمایش : ۲۱۸۳
تاریخ : 19 دی 1390

دسته بندی

برچسب ها



مطالب

گالری

{ DOWNLOAD_DOWNLOAD }

{ NEWS_NEWS }

{ FILM_FILM }

123
Bootstrap Slider

Copyrightes 2014 By RVKP CO. All Rightes Reserved