عکس هنرپیشه ها

عکس هنرپیشه ها

عکس هنرپیشه ها

  • ورود کاربران

  • آمار

    • کل (online):۱۹۸۹
    • اعضا (online):۰
    • میهمان (online):۱۹۸۹
    • بازدید امروز::۱۹۰۹
    • بازدید دیروز::۳۴۲۰
    • بازدید کل::۱۹۲۳۶۶۱۱
  • نظرسنجی

  • تبلیغات

سبد خرید

چند لحظه صبر كنيد ...

چند لحظه صبر كنيد ...
اين کالا به سبد خريد شما اضافه شد
اين کالا را قبلا به سبد خريد خود اضافه کرده ايد
کالا مورد نظر از سبد خريد شما حذف شد
{ STORE_ERROR }
حذف شود؟
  • کد رهگیری

23 فروردين 1404 |

خوش آمديد!
خوش آمديد!

دسته بندی

  • شهر مدهوشان - قسمت دوم

  • قصه ای از هفت گنبد نظامی دریافتی از ر. کوشیار
  • تعداد نمایش : ۲۰۸۹
    تاریخ : 19 دی 1390

شهر مدهوشان - قسمت دوم

قصه ای از هفت گنبد نظامی دریافتی از ر. کوشیار
شهر مدهوشان - قسمت دوم

 

 

نخستین شب

 

چون شب فرارسید و آرایش آسمان دگرگون گشت و سرخی شفق جای خود را به سیاهی شب داد

 

بادی آمد وراه را جارو کرد و در پی آن ابری نم نمک بارید و غبار راه را فرونشاند و آنگاه:

 

 

 

دیدم از دور صد هزاران حور      از من آرام و صابری شد دور


 

 

هر نگاری بسان تازه بهار با هزاران زیبایی  با لبهایی سرخ چون گل لاله در بستان و با شمعهایی شاهانه و بزرگ در دست که خرامان پیش می آمدند.

 

آن زیبارویان فرش و تختی چون فرش و تخت بهشت نیز بر سر نهاده و به همراه می آوردند .

 

 آنگاه فرش را انداختند و تخت زدند .

 

 اندک زمانی بعد بانویی نمودار شد که گفتی ماه از سپهر به زیر آمده است .

 

 ماه چیست؟


 

 

آفتابی پدید گشت از دور   کاسمان ناپدید شد از نور


 

 

و دیگر زیبارویان دور تا دور او چون صد هزاران ستاره سحری حلقه زدند و او چون سروی

 

 در چمنزار می نمود.


 

 

سرو بود او  کنیزکان چمنش    او گل سرخ و آن بتان سمنش

 

آمد آن بانوی همایون بخت      چون عروسان نشست بر تخت


 

 

لحظه ای پس از آنکه نشست روبند از چهره به کنار زد و کفش از پای به در آورد.

 

 

 

بود لختی چو گل سرافکنده    به جهان آتشی در افکنده

 

چون زمانی گذشت سر برداشت    گفت با محرمی که در بر داشت

 

که ز نامحرمان خاک پرست    می نماید که شخصی اینجا هست

 

 

 

برخیز و جستجو کن و هر که پیش آیدت به پیش من آر!


 

 

آن پریچهره همان لحظه از جا برخاست و پس از جستجویی با شتاب مرا دید.


 

 

چون مرا دید ماند از آن به شگفت    دستگیرانه دست من بگرفت

 

گفت برخیز تا رویم چو دود     بانوی بانوان چنین فرمود

 

من بر این گفته هیچ نیفزودم    کارزومند این سخن بودم

 

پیش رفتم ز روی چالاکی       خاک بوسیدمش من خاکی

 

 

 

خواستم در همان پایین مجلس در صف خدمتکاران نشینم .


 

 

گفت برخیز! جای جای تو نیست      پایه بندگی سزای تو نیست


 

 

نزد حریف مهماندوستی چون من مهمان در حاشیه نیست بلکه کنار من است.

 

 

 

گفتم ای بانوی بهشتی خوی       با من بنده این حدیث مگوی

 

 

 

 

  تخت توتخت بلقیس همسر سلیمان پیغمبر است .

 

من دیوی بیابانی هستم چگونه دعوی پیامبری و سلیمانی کنم و در کنار تو جای گیرم؟

 

گفت بهانه گرفتن سودی ندارد" همه جا جای تست " هر جا که خود اراده کنی ولی

 

 باید در کنار من باشی و با من نشست و برخاست کنی تا از نهان من آگاه گردی و

 

 از مهربانی من بهره ور شوی .

 

 

 

به او گفتم سایه تو همسر و هم قدر تست  تاج من خاک پای تخت تست .

 

 ولی او مرا به جان و به سر سوگند ها داد که لحظه ای بر من آی !

 

گفت تو میهمانی و میهمان را عزیز باید داشت .

 

 چون چاره ای جز پذیرفتن ندیدم  از جای برخاستم .

 

خادمی دستم را گرفت و با نازبر تخت نشاند و خود بازگشت .

 

چون بر آن تخت بلند جای گرفتم  دیدم که ماه به کمندم افتاده است و آن بانوی زیبا

 

  با مهربانی خوش زبانیها کرد و فرمان داد تا سفره گستردند .

 

"خوان و خوردنی ز شرح دادن بیش "

 

چون از خوردن غذاهای گرم و نوشیدن نوشابه های سرد فارغ شدیم 

 

"   مطرب آمد روانه شد ساقی   "

 

دوشیزگان شیرین گفتار در می افشاندند و ترانه می گفتند و بعد :

 

 

 

رقص میدان گشاد و دایره بست     پر در آمد به پای و پویه به دست

 

 

 

پس از رقص و پایکوبی نوبت به میگساری رسید.

 

 

 

چون ز پا کوفتن بر آسودند    دست بردی به باده بنمودند


 

 

ساقی جامهای دمادم می داد و اندک اندک نقاب از چهره شرم فرو می افتاد .

 

"من به نیروی عشق و شراب "

 

کارهایی کردم که فقط از مستان خراب می تواند سربزند ولی:

 

 

 

آن شکر لب ز روی دمسازی   باز گفتی نکرد از آن بازی

 

چونکه دیدم به مهر خود رایش     اوفتادم چو زلف در پایش

 

بوسه بر پای یار خویش زدم    تا مکن بیش ! گفت بیش زدم

 

مرغ امید برنشست به شاخ      گشت میدان گفتگوی فراخ

 

عشق می باختم به بوس و به می      به دلی و هزار جان با وی


 

 

گفتمش  دلپسند!

 

 نام تو چیست؟


 

 

گفت من ترک نازنین اندام     نازنین ترکتاز دارم نام

 


 

 

 

 

 

 

  

 

گفتم ما چون همدل و هم کیشیم  نامهای ما نیز با هم خویشاوندند و

 

از یک ریشه اند !

 

نام تو ترکتاز است و لقب من ترکتازی  است .

 

 پس بیا تا با هم ترک وار بتازیم و اینک که می تلخ و نقل شیرین داریم

 

جام می به دست گیریم و نقل بر سفره نهیم .

 

 او کرشمه ای کرد .

 

 کرشمه او برای من فرمانی بود برای نزدیک شدن به او !

 

غمزه ای می گفت :


 

اینک وقت بازی تو ست دریاب که بخت با تو روی کرده است .
 

 

خنده می داد دل که وقت خوش است    بوسه بستان که یار نازکش است


 

 

چونکه اجازه داد بر گنج بوسه او راه یابم  من یکی خواستم هزارم داد.

 

 

 

گرم گشتم چنانکه گردد مست     یار در دست و کار رفته ز دست

 

 

 

خونم اندر جگر به جوش آمد .

 

 صدای جوشیدن خون آنچنان بلند بود که به ماه هم رسید.

 

 گفت امشب به بوسه قانع باش و بیش از این در پی یافتن ناممکن نباش !

 

زیرا بیشتر از این روا نیست.

 

 تا زمانیکه بر خود تسلط داری می توانی بر لب و موی من بوسه زنی و چون

 

 به جایی رسیدی که نتوانی بر طبیعت سرکش مسلط بمانی ازمیان این کنیزکان ماهروی

 

آنکه را بهتر می یابی و آرزو کنی انتخاب کن تا او را در اختیار تو بگذارم که

 

 به شبستان تو در آید و آتشت را ز جوش بنشاند و شب بعد

 

 اگر عروس نو خواستی باز هم می توانی به میل خود زیباروی دیگری را بگزینی .

 

  

 

هر شبت  زین یکی گوهر بخشم       گر دگر بایدت دگر بخشم

 

 

 

پس از گفتن این سخن با من مهربانی کرد و :

 

 

 

در کنیزان خود نهانی دید     آنکه در خورد مهربانی دید

 

پیش خواند و به من سپرد به ناز     گفت برخیز و هر چه خواهی ساز

 

ماه بخشیده دست من بگرفت    من در آن روی مانده مات و شگفت

 

 

 

ماهرویی براستی زیبا دلربا و سزاوار ناز کشیدن.

 

 

او رفت و من به دنبالش  تا رسیدیم به بارگاهی .

 

 او نخست مرا به درون فرستاد و خود از پی من روان شد .

 

هنگامی که وارد قصر شدیم ;


 

 

دیدم افکنده بر بساط بلند     خوابگاهی ز پرنیان و پرند


 

 

شمع های بساط بزم افروز با رنگهای یاقوتی و بوی عنبرین و ما چون

 

 زیر و بم ساز هماهنگ و همنوا در هم آویختیم .

 

 

 

سر به بالین بستر آوردیم    هر دو برها به بر در آوردیم

 

یافتم خرمنی چو گل در بید     نازک و نرم و سرخ رنگ و سپید

 

صدفی  مهر بسته بر سر او     مهر برداشتیم ز گوهر او

 

بود تا گاه روز در بر من     پر ز کافور و مشک بستر من

 


 

 


 

 

 

 

 

 

 

چون صبح شد او هم چون بخت من بیدار شد و راه گرمابه گرفت و مرا برای شستشو

 

به آبدانی راه نمود که با زر و گوهر سرخ تزیین شده بود . 

 

 خود را با گل شستم و از آن خانه نشاط بدر آمدم.

 

 ستاره ها هنوز تک تک در آسمان دیده می شدند .

 

به گوشه ای خالی رفتم و شکر ایزد گذاردم .

 

 

 

آن عروسان و لعبتان سرای    همه رفتند و کس نماند به جای

 

من بر آن سبزه مانده چون گل زرد    بر لب مرغزار و چشمه سرد

 

سر نهادم خمار می در سر    بر گل خشک با کلاله تر

 

خفتم از وقت صبح تا گه شام      بخت بیدار و خواجه خفته به کام

 

  

 

شب دوم

 

 

 

چون عطر شب در فضا پراکنده شد سر از خواب برداشتم و نشستم چو سبزه بر لب آب !

 

باز چون روز پیشین ابر و باد آمدند .

 

 یکی باران به ارمغان آورد و یکی بوی خوش عبیر و پس از آن که عطر عبیر

 

 آن مرغزار را فراگرفت  هنگام آمدن لعبتان بود و :

 

 

 

لعبتان آمدند عشرت ساز     آسمان بازگشت لعبت باز

 

تختی از تخته زر آوردند    تخت پوشی ز گوهر آوردند

 

 

 

و چون تخت بلند را برپاساختند و چادری از حریر بر آن افکندند  بزمی آراستند سلطانی .

 

 

 

شور و آشوبی از جهان برخاست    آمدند آن جماعت از چپ و راست

 

و در میان آنها آن عروس که       صبر از دل عاشقان برده بود

 

بر سر تخت شد وقرار گرفت     تخت از او رنگ نو بهار گرفت

 

 

 

باز فرمود تا مرا جستند .

 

رفتم و مرا روی تخت نشاندند .

 

 چون روز پیش خوان گستردند با خوراکها و نوشابه ها ی دلخواه و فراوان .

 

 

 

می نهادند و چنگ ساخته شد     از زدن رودها نواخته شد

 

نوش ساقی و جام نوشگوار     گرم تر کرد عشق را بازار

 

در سر آمد نشاط و سرمستی     عشق با باده کرد همدستی

 

 

 

آن ماهروی من  مهربانی خود را بر من آشکار کرد و به نواختن من راغب گشت .

 

  اشاره ای به یاران و پرستاران کرد تا دور شوند .

 

در آن خلوت و در کنار آن یار خوش شوری که در دلم بود به مغزم افتاد.

 

 

 

دست بردم چو زلف در کمرش     درکشیدم چو عاشقان به برش

 

گفت  هان ! وقت بیقراری نیست     شب   شب زینهار خواری نیست

 

گر قناعت کنی کنی به شکر و قند      گاز می گیر و بوسه در می بند

 

به قناعت کسی که شاد بود     تا بود محتشم نهاد بود

 

 

 

 

 

و آنکسی که تسلیم میل و آرزوی خود شود پایان کارش فقر و تنگدستی

 

خواهد بود.

 

 

 

گفتمش چاره کن ز بهر خدای     کابم از سر گذشت و خار از پای

 

 

 

موی سیاه تو چون زنجیر است و من دیوانه زنجیری تو هستم !

 

گفت:

 

به تو گفتم که زنجیر بر در نه تا منهم دیوانه زنجیری نشوم !

 


 

 

شب به آخر رسید و صبح دمید     سخن ما به آخری نرسید

 

 

 

گفتم :


 

 

این همه سرکشیدن از پی چیست    گل بخندید ! تا هوا نگریست !

 

پاسخم داد کامشبی خوش باش      نعل شبدیز گو در آتش باش

 

گر شبی زین خیال گردی دور     یابی از شمع جاودانی نور

 

چشمه ای را به قطره ای مفروش     کاین همه نیش دارد آن همه نوش

 

در یک آرزو به خود دربند       همه ساله به خرمی می خند

 

بوسه می گیر و زلف می انداز      نرد رو با کنیزکان می باز

 

باغ داری به ترک باغ مگوی     مرغ با تست شیر مرغ مجوی !

 

کام دل هست و کامرانی هست     در خیانت گری چه آری دست ؟

 

امشبی با شکیب ساز و مکوش     دل بنه بر وظیفه شب دوش

 

من از اینپایه چون  به زیر آیم       هم به دست آیم ار چه دیر آیم

 

چون گران دیدمش در آن بازی    کردم آهستگی و دمسازی

 

دل نهادم به بوسه چوشکر     روزه بستم به روزهای دگر

 

از سر عشوه باده می خوردم       بر سر تابه صبر می کردم

 

باز تب کرده را در آمد تاب        رغبتم تازه شد به بوس و شراب

 

چون دگرباره ترک دلکش من       در جگر دید جوش آتش من

 

کرد از آن لعبتان یکی را ساز     کاید و آتشم نشاند باز

 

یاری الحق چنان که دل خواهد    دل همه چیز معتدل خواهد

 

خوشدل آن شد که باشدش یاری     گر بود کاشکی چنان یاری

 

رفتم آنشب چنانکه عادت بود     وان شبم کام دل زیارت بود

 

تا گه روز قند می خوردم    با پری دستبند می کردم

 

 

 

و چون شب رفت و روز آمد باز در تمنای رسیدن شب بودم

 

 تا دوباره با زیبارویان میگساری کنم و ;

 

 

 

گه خورم با شکرلبی جامی     گه برآرم ز گلرخی کامی

 

 

 

شب سوم

 

 

 

و چون شب آمد آنچه می خواستم مهیا بود و جایگاهی آسمانی داشتم.

 

 

 

چند گاه اینچنین به رود و به می        هر شبم عیش بود پی در پی

 

اول شب نظاره گاهم نور         آخر شب هم آشیانم حور

 

روز بودم به باغ و شب به بهشت       خاک مشکین و خانه زرین خشت

 

بودم اقلیم خوشدلی را شاه        روز بآفتاب و شب با ماه

 

هیچ کامی نه کان نبود مرا         بخت من بود کان نبود مرا

 

چون در آن نعمتم نبود سپاس           حق نعمت زیاده شد ز قیاس

 

ورق از حرف   خرمی  شستم      کز زیادت زیادتی جستم

 

 

بر این روال سی شب گذشت .





حاصل جمع را بنویسید : بعلاوه






*حاصل جمع را بنویسید : بعلاوه



تعداد نمایش : ۲۰۸۹
تاریخ : 19 دی 1390

دسته بندی

برچسب ها



مطالب

گالری

{ DOWNLOAD_DOWNLOAD }

{ NEWS_NEWS }

{ FILM_FILM }

123
Bootstrap Slider

Copyrightes 2014 By RVKP CO. All Rightes Reserved