چند لحظه صبر كنيد ... |
|
چند لحظه صبر كنيد ... |
|
29 آذر 1403 |
هر کسی که میخواهد دارای فرزند شود باید موضع و پاسخش نسبت به این «پنج سوال» خیلی مشخص و شفاف باشد. و «اگر شما عاشق بچهدار شدن هستید» این نوشته برای شما نیست؛ چرا که در برابر عشق هیچ استدلالی ارزش خواندن ندارد. اما اگر از آن دست آدمهایی هستید که نسبت به «بچهدار شدن» تردید دارند پیشنهاد میکنم به پاسخ این پرسشها فکر کنید.
هر کسی که میخواهد دارای فرزند شود باید موضع و پاسخش نسبت به این «پنج سوال» خیلی مشخص و شفاف باشد. و «اگر شما عاشق بچهدار شدن هستید» این نوشته برای شما نیست؛ چرا که در برابر عشق هیچ استدلالی ارزش خواندن ندارد. اما اگر از آن دست آدمهایی هستید که نسبت به «بچهدار شدن» تردید دارند پیشنهاد میکنم به پاسخ این پرسشها فکر کنید.
هر کسی که میخواهد دارای فرزند شود باید موضع و پاسخش نسبت به این «پنج سوال» خیلی مشخص و شفاف باشد. و «اگر شما عاشق بچهدار شدن هستید» این نوشته برای شما نیست؛ چرا که در برابر عشق هیچ استدلالی ارزش خواندن ندارد. اما اگر از آن دست آدمهایی هستید که نسبت به «بچهدار شدن» تردید دارند پیشنهاد میکنم به پاسخ این پرسشها فکر کنید.
سوال اول: آیا بشریت به بچه من احتیاج دارد؟
آیا من بچهدار میشوم چون نسبت به بقای نسل بشر احساس مسئولیت میکنم؟ آیا بچهدار میشوم که نسل بشر را حفظ کنم؟
بسیاری از اندیشمندان نسبت به عاقبت به خیر شدن بشر که هیچ، نسبت به اینکه بتواند از دوران «کشف امواج رادیویی» عبور کند بدبین هستند و من هم گاه و بیگاه به این موضوع فکر میکنم که واقعا محتمل است اعتماد بیش از حد نوع بشر به «ابزارهایش» کار دستش بدهد و نسلش را از روی زمین بردارد، اما اصلا فکر نمیکنم از ناحیهٔ جمعیت خطری متوجه بشریت باشد. به عبارت دیگر، مشکل جهان امروز انفجار جمعیت است و نه کمبود آن. در نتیجه به صورت کلان، غریزهٔ تولید مثل کردن به منظور بقای نسل را از آن دست غریزههایی میدانم که دیگر ضروری نیستند و در نتیجه غریزهٔ تولید مثل به مثابه روشی برای بقای نسل نمیتواند عامل تعیین کنندهای در تصمیمگیری من برای بچهدار شدن باشد.
پس اگر قرار است نگرانی برای بشریت عاملی در تصمیمگیری من باشد بهتر است دارای فرزند نشوم و در صورتی که واقعا به بزرگ کردن بچه علاقهمند هستم یکی را به فرزندی قبول کنم.
سوال دوم: آیا امروز به بچه نیاز دارم؟
شاید بگویید درست است که بزرگ کردن بچه دردسر دارد، اما دردسر شیرینی است و به زحمتهایش میارزد. بله قبول که برای بسیاری از پسران و دختران پدر یا مادر شدن شیرین است اما من چنین احساسی ندارم و در اینکه پرثمرترین دوران زندگیام (جوانی و میانسالی) را صرف سر و کله زدن با بچه و وقت گذاشتن برای آن کنم، تردید دارم. آدم فقط یکبار عمر میکند و فقط یکبار میتواند 30 یا 40 ساله باشد. چرا وقت و عمرم را صرف کارهای لذتبخشتری نکنم؟ تا جایی که میدانم بچه بزرگ کردن دست و پای پدر و مادر را میبندد و آنها باید تمام یا بیشتر وقتشان را صرف تر و خشک کردن یا تربیت یا رفاه بچه کنند. نکته اینجاست که من از سر و کله زدن با بچهها (به جز دقایقی محدود) لذت خاصی نمیبرم و تازه فکر میکنم دردسر بچه فقط محدود به همان چند سال اول نمیشود و بچه هرچه بزرگتر میشود دردسرها و مسئولیتهایش هم بزرگتر میشوند.
حتی زاویهٔ دید کاربردیتر و منفعتگرایانه هم چندان کمکی نمیکند. من برای امرار معاش به داشتن بچه احتیاجی ندارم. اولا که کار کودک در جوامع امروزی ممنوع است و عواقب جدی در پی دارد و ثانیا نوع کسب و کار من به گونهای است که داشتن فرزند به آن کمکی نمیکند (مثلا پیشهٔ هنری شخصی که بخواهم سینه به سینه به فرزندم منتقل کنم ندارم یا اینکه کشاورزی سنتی باشم که بودن فرزندان به کشت و زرع من کمک کند).
با توجه به اینکه بزرگ کردن بچه یک وظیفه غیرقابل انکار است و در ایدهآلترین حالتش دست کم 18 سال طول میکشد و من هم کسی نیستم که بتوانم سرخوشانه از زیر بار مسئولیتی که پذیرفتهام شانه خالی کنم و در ضمن منفعت مادی یا معنوی هم ندارد، چرا باید تن به مسئولیتی دهم که اینقدر طولانی، ناخوشآیند و سنگین است؟
سوال سوم: آیا فردا به بچه نیاز دارم؟
میگویند آدم بهتر است بچهدار شود که در دوران پیری «عصای دستش» باشد. «عصای دست» شدن بچه یک فرض (نسیه) است، اما برای بزرگ کردن بچه و تبدیل آن به موجود با معرفتی که واقعا عصای دست پدر و مادر پیرش باشد باید علاوه بر بخت واقبال مساعد، عمر و جوانی (نقد) را هم صرف کرد. همان فرهنگی که به من یاد داده نگران «عصای دست» دوران پیریام باشم، به من یاد داده که «سرکهٔ نقد به از حلوای نسیه». پس عجالتا من جوانیام را خوش باشم بهتر است. در ثانی به شهادت «آمار» (شخصی) بچهها وقتی بزرگ میشوند میروند و پشت گوششان را هم نگاه نمیکنند و خدا نکند که پدر و مادر واقعا نیازشان به فرزندان بیفتد (منظورم برعکسش نیست؛ مثلا کمک کردن مادر بزرگ و پدربزرگ در بزرگ کردن نوهها) که خیلی روزگار بدی میشود. فرزندان از بدو تولد «دست بگیر» دارند و تمام تلاششان این است که گلیم خودشان را در این دنیای دون از آب بیرون بکشند و معمولا توان یا امکان «عصای دست» پدر و مادر پیر خود شدن را ندارند.
توضیح سوال چهارم و پنجم: با توجه به اینکه بچهدار شدن شوخی نیست (شما نمیتوانید بعد از اینکه بچهدار شدید بدون پذیرفتن عوارض جدی جسمی، روحی و مادی از پدر یا مادر بودن استعفا دهید) پس شرط عقل این است که به حالتهای مختلف از جمله حالتهای منفی هم فکر کنم. مهم نیست که احتمال رخ دادن این حالتها کم باشد، باید به این فکر کنم که اگر رخ داد (برای بعضیها رخ میدهد) چکار خواهم کرد؟ من «باید» قبل از اقدام برای پدر یا مادر شدن «پاسخ» این سوالها را بدانم.
در نتیجه از حالتهای نرمال خارج میشوم و به حالتهای غیرعادی ولی مهم فکر میکنم.
سوال چهارم: آیا میتوانم تحت هر شرایطی مسئولیتهای پدری یا مادریام را انجام دهم (یا عواقب آنرا بپذیرم)؟
همانطور که گفتم پدر یا مادر شدن موضوعی نیست که بشود از زیر آن به راحتی شانه خالی کرد و از این نظر مسئولیتی منحصر به فرد است. فرضا در مقایسه با مسئولیت در قبال همسر که میتوان با متارکه آن را خاتمه داد، پدر و مادر تا پایان عمر پدر و مادر هستند و حتی در صورت فوت فرزند هم از عواقب از دست دادن آن مصون نیستند. در نتیجه طبیعی است که قبل از پذیرفتن مسئولیتی به این اهمیت که مادامالعمر است و هیچ راه خروج یا پشیمانی هم ندارد بهتر است مطمئن باشم که میتوانم و میخواهم در همهٔ حالتها و تحت هر شرایطی مسئولیتی که پذیرفتهام را انجام دهم. فرضا:
اگر در اثر سانحه یا بیماری زمینگیر شوم و ادامهٔ حیاتم نیازمند توجه جدی اطرافیان و جامعه باشد کودک من چکار میکند؟ آیا در صورت بروز چنین حالتی میتوانم رنج ناتوان بودن (=عاجز بودن از ایفای مسئولیتی که پذیرفتهام) و مشاهده وضعیت پریشان فرزندم بودن را تحمل کنم؟
اگر فرزندم با شرایط خاص متولد شد چطور؟ شرایطی که نیازمند توجه جدی و شبانهروزی پدر و مادر باشد. اگر بچه دارای عارضهٔ شدید جسمی یا روحی بود چطور؟
اگر فرزندم در اثر بیماری یا سانحه به وضعیتی لاعلاج دچار شود که لازمهٔ آن حمایت شبانهروزی و مادامالعمر پدر و مادر باشد چطور؟ آیا حاضر هستم در صورت بروز چنین وضعیتی کماکان مسئولیت پدری یا مادریام را ایفا کنم و خم به ابرو نیاورم (خم به ابرو آوردن احتمالا فرزند ناتوان را بسیار رنج خواهد داد)؟
از کجا میدانم بچه را خوب تربیت خواهم کرد؟ اگر بچه تبدیل به موجودی شد که از آوردن اسمش هم شرم داشتم چکار میکنم؟ اگر او به یک جنایتکار بزرگ تبدیل شد چطور؟
البته آدمها ظرفیتهای عجیبی برای فداکاری یا بروز خصوصیات ویژه دارند که در حالت عادی خودش را نشان نمیدهد (و گاه حتی خودشان به داشتن چنین خصوصیاتی واقف نیستند). با این حال پاسخ دادن به این سوال برای من آسان نیست: «آیا من در خودم آن میزان فداکاری یا ارادهای که بخواهم یا بتوانم تمام زندگیام را به پای پرستاری از یک کودک بیمار یا ناتوان بریزم میبینم؟»
سوال پنجم: آیا بچهٔ من از آمدنش به این دنیا راضی خواهد بود؟
اگر روزی روزگاری بچه من از اینکه به این دنیا آمده پشیمان شود و مثلا در وضعیت بسیار رقتانگیزی قرار گیرد و از من بپرسد «به چه حقی من را به این دنیا آوردی؟» چه جوابی دارم که بدهم؟ اگر بچهٔ من در اثر بیماری یا فلاکت یا هر عامل دیگری «خودکشی» کرد و توی آخرین یادداشتش خطاب به من نوشت «به چه حقی من را محکوم به تحمل این رنج کردی؟» آیا پاسخی دارم که به خودم بدهم؟