رژ سرخ، داستان کوتاهی از سیامک گلشیری
جای همین روژ سرخ بود. روی لیوانها پیدا نبود، اما لبه فنجانهای استخوانی رنگ جابه جا سرخ میشد. اوایل تا مدتها به فنجانها خیره میشدم، به جای لبهایش. اما بعدها...
سیامک گلشیری در سال 1347 در اصفهان متولد شده. تحصیلاتش را تا سطح فوق لیسانس زبان و ادبیات آلمانی ادامه داده. فعالیت ادبی اش را به طور جدی از سال 1371 آغاز کرده. اولین مجموعه داستانش "از عشق و مرگ" در سال 1377 منتشر شد. در همان سال مجموعه آثار ولفگانگ برشرت در یک مجلد با نام "اندوه عیسی" با ترجمه او منتشر شد.
در سال 1379 مجموعه داستان "همسران" و رمان "کابوس" را از او انتشارات نگاه منتشر کرد. رمان "میراث" اثر هاینریش بل را همان سال انتشارات نگاه منتشر کرد. در سال 1380 دو رمان دیگر از او منتشر شد: "شب طولانی" و "مهمانی تلخ".
در سال 1381 رمان "نان آن سالها" اثر هاینریش بل را ترجمه کرد که انتشارات نقش خورشید منتشر کرد. رمان دیگر او "نفرین شدگان" توسط انتشارات نگاه روانه بازار کتاب شده است سیامک، پسر احمد گلشیری، مترجم و برادرزاده هوشنگ گلشیری، داستان نویس فقید است.
رژ سرخ
در خانه را كه باز كردم، چشمم افتاد به پاكت نامه ای كه روی پلهی اول افتاده بود. دولا شدم. همان جا روی زمین اسم و نشانی را خواندم. مال من نبود. از پلهها كه بالا میرفتم، گذاشتمش جلو آپارتمان طبقهی دوم، روی جاكفشی. همان جا هم دست كردم توی جیبم و دسته كلیدم را درآوردم. آهسته از پلهها بالا رفتم.
جلو در طبقهی سوم، كیفم را دادم آن دستم و كلید را فرو كردم توی قفل و چرخاندم. در آپارتمانم را كه باز كردم، دیدم شبنم جلو در ایستاده. قاشق چوبی بزرگی دستش بود. گفتم: «تویی!»سرش را تكان داد و لبخند زد. «هر روز این قدر دیر میآی؟» آمد جلو و كلیدی را نشانم داد. گفت: «این كلیدو خودت بهم دادی. یادته كه؟» گفتم: «آره.»
كلید را مدتها پیش برایش ساخته بودم، یعنی همان اوایل كه با هم آشنا شده بودیم، ولی هیچ وقت از آن استفاده نكرده بود. به خاطر همین هم تقریبا فراموش كرده بودم.گفتم :«تو كه دیشب گفتی دیگه نمیخوای قیافه نحس منو ببینی!» «لوس نشو.» رفت توی آشپزخانه. بلند گفت: «حدس بزن چی دارم واسهت درست میكنم؟» چیزی نگفتم. رفتم توی اتاق خواب. باز بلند گفت: «حدس زدی ؟» بلند گفتم: «چلو قرمه سبزی.»
كتم را درآوردم و توی كمد آویزان كردم. میخواستم دكمههای پیراهنم را باز كنم كه دیدم دو دست از پشت سرم آمد و روی چشمانم قرار گرفت. «از كجا فهمیدی، كلك؟»
صدایش را كلفت كرده بود، مثل بعضی وقتها كه از پشت تلفن صدایش را عوض میكرد و خودش را به اسم مردها معرفی میكرد. بار اول كه این كار را كرد، نشناختمش. فكر كردم یكی از همكارهایم است. صدایش خیلی شبیه او شده بود. حتی لحن صدایش شبیه اوبود. چند كلمه ای با هم حرف زدیم و بعد من حال نامزدش را پرسیدم. گفت میخواهد همین الان ببیندم. تعجب كرده بودم. با این همه درآمدم گفتم یك جایی سر راه میآیم دنبالش. داشتم نشانی ام را هم میدادم كه زد زیر خنده.
دوباره با همان صدا گفت: «از كجا فهمیدی، هان؟» «بوش تا اون پایین میاومد.»
هنوز دستش روی صورتم بود. یك لحظه احساس كردم بوی گوشت به مشامم خورد، بوی گوشت خام. با دستهایم دستهایش را از روی چشمانم برداشتم وب رگشتم. گفت: «این قدر خوشمزه شده كه نگو.»
یك چیزی چسبیده بود گوشهی لبش. سبزی چیزی بود. با دست اشاره كردم برش دارد. گفتم: «چرا زحمت كشیدی؟ میذاشتی من میاومدم با هم یه چیزی درست میكردیم.» «لابد دوباره كنسرو تن ماهی!» «آره، با تخم مرغ.»
«تو یخچالت دیدم. پر از كنسرو تن ماهی و لوبیاس»
نشست لب تخت. پشت دستش را كشید به پیشانی اش. رفتم جلو آینه. دكمه بالای پیراهنم را باز كردم. وقتی شانه را برداشتم گفت: «قیافه ت داره یواش یواش شبیه كنسرو میشه.» خندید. سرم را بردم جلو، نزدیك آینه. انگشت اشارهام را كشیدم گوشهی چشمم. «بیا بریم. غذا حاضره.»
بلند شد و از اتاق بیرون رفت. موهای كنار گوشم را مرتب كردم وبه صورتم دست كشیدم. صبح آن قدر عجله كرده بودم كه یادم رفته بود ریشم را بزنم. شانه را گذاشتم همان جا كه بود. باز صدایش را شنیدم. «نمیخوای بیای، آقای كنسرو؟»
پیراهنم را درآوردم و تی شرت سیاه رنگم را پوشیدم. از بیرون صدای آهنگ ملایمی بلند شد. چند لحظهای جلو كمد به آن گوش دادم. از نوار كاستهای من نبود. برگشتم جلو آینه. داشتم تی شرتم را میكردم توی شلوارم كه چشمم به روژ سرخ رنگی روی میز جلو آینه افتاد. برش داشتم و درش را باز كردم. نیمه پایین استوانه اش راچرخاندم تا نوك سرخ باریكش بیرون زد. چند لحظه ای به آن خیره شدم. بعد آوردم نزدیك دماغم و بو كردم. هر بار كه چای میخورد یا نسكافه، سرخی لبهایش روی فنجان جا میانداخت. جای همین روژ سرخ بود. روی لیوانها پیدا نبود، اما لبه فنجانهای استخوانی رنگ جابه جا سرخ میشد. اوایل تا مدتها به فنجانها خیره میشدم، به جای لبهایش. اما بعدها زود میشستم شان. داشتم نیمه پایین استوانه را میچرخاندم كه بلند گفت: «چه كارمیكنی؟»
صدای آهنگ بلندتر شده بود. در روژ را بستم و گذاشتمش روی میز. رفتم توی آشپزخانه. میز را چیده بود، بشقابهای سوپ خوری، بشقابهای تخت، دو كاسه ماست و یك كاسه ترشی لیته. یك ظرف سالاد هم گذاشته بود وسط میز. گفت: «فقط یه چیزی یادم رفته » «چی؟» «نوشابه.»
میخواستم بگویم سالاد كه هست یا یك همچین چیزی. نگفتم. نشستم پشت میز. كاسه سوپ را گذاشت وسط میز، كنار ظرف سالاد. بشقابم را برداشت.
داشت توی آن سوپ میریخت كه یكدفعه دیدم بشقاب را گذاشت كنار كاسه سوپ. گفت: «داشت یادم میرفت.» با عجله از كیف دستی چرمی سیاهش، كه روی پیشخان آشپزخانه بود، دو شمع بلند و باریك درآورد. یكی یكی روشن شان كرد و روی دو نعلبكی چسباند و گذاشت دو طرف میز، كنار بشقابها. به هركدام از شمعها یك پروانه صورتی رنگ مومیبا بالهای بزرگ چسبیده بود. گفت: «میبینی چقدر خوشگلن!» سر تكان دادم. گفت: «خیلی رومانتیك شد.»
نمیدانم چرا یكدفعه یاد فیلم دراكولا افتادم. آنجا كه بعد از چند قرن باز دراكولا مینا را میبیند و دوباره عاشق هم میشوند. اشكهای مینا توی دست دراكولا تبدیل به دانههای مروارید میشوند. یادم نمیآمد با هم شام خورده باشند و سر میز شمع روشن كرده باشند. با این همه یاد آن صحنهها افتاده بودم. خواستم برایش بگویم كه گفت: «برای ساعت چهار و نیم دوتا بلیت سینما رزرو كردهم» «امروز بعد از ظهر؟« «آره، سینما عصرجدید.» «میخواستم بعد از ظهر بخوابم. دیشب تا دیروقت بیدار بودهم.خوب، بخواب. كسی جلوتو نگرفته. تا ساعت سه و نیم وقت داری بخوابی. چرا نمیخوری؟»
شروع كردم به خوردن سوپم و یكدفعه یاد قرار عصرم افتادم. باید سر ساعت پنج توی باشگاه بیلیارد میبودم. همین امروز صبح قرار گذاشته بودم. خودم تلفن زده بودم به اشكان و گفته بودم سر ساعت پنج آنجا باشد. قرار بود دو ساعتی ایت بال بازی كنیم. شاید یكی دو دست هم اسنوكر میزدیم. بعد میرفتیم مینشستیم یك جایی توی میدان كاج و شام میخوردیم. بعد هم میرفتیم پیاده روی. فرقی نمیكرد كجا. شاید همان حوالی میدان كاج قدم میزدیم.نیم خیز شد. قاشق بزرگ ظرف سوپ خوری را برداشت.میخواست باز برایم بریزد. گفتم: «دیگه نمیخوام» برایم چلو كشید با قرمه سبزی. قاشق اول را كه گذاشتم توی دهانم، گفت «چطور شده؟» «عالییه.»
پاشد رفت سراغ قفسه بالای دست شویی. درش را باز كرد و بست. چندتا قفسه دیگر را هم باز و بسته كرد. داشت دنبال چیزی میگشت. بعد گفت: «پارچو كجا گذاشتی؟»
با سر به یكی از قفسههای پایین اشاره كردم، همان كه كنار یخچال بود. پارچ شیشه ای را درآورد. ظرف ماست خودش را توی آن خالی كرد. بعد از یخچال آب آورد و دوغ درست كرد، با نمك مفصل. یاد كلید افتادم. یاد آن اوایل كه تازه با هم آشنا شده بودیم. بعد از ناهارمینشستیم همین جا، مقابل هم و تا مدتها با هم حرف میزدیم.بعد او به سرش میزد دوغ درست كند یا ژله یا هر چیزی. اولین بار كه دعوتش كردم اینجا، چندتا كتاب با خودش آورد و گذاشت توی كمد.
میخواست با هم بخوانیم شان. او بخواند و من گوش بدهم یا من بخوانم. فرقی نمیكرد. به هر حال هیچوقت چیزی برای هم نخواندیم. آن كتابها هنوز دارند پایین كمدم خاك میخورند. خمیازه ای كشیدم. پارچ دوغ را با دو لیوان گذاشت روی میز. گفت: «دیشب بعد از تلفن تو، سحر زنگ زد.» «خوب؟» برای خودش دوغ ریخت. «گفت جمعه بریم یه جایی. گفت فرشید یه جایی رو پیدا كرده نرسیده به رودهن. میگه خیلی قشنگه. گفت صبح زود راه بیفتیم.»
شعله شمع مقابل من دو سانتی تا پروانه فاصله داشت. فكر كردم وقتی شعله برسد به آنجا، اول بدن پر از شیارش را آب میكند و بعد بالهایش را. اما بالهایش بیش از اندازه بزرگ بود. معلوم نبود آنها هم آب شوند. شاید شعلهها تا مدتها روی بدن پروانهها باقی میماندند، تا وقتی بالها از گرما كاملا آب میشدند. گفت: «هان؟ نظرت چی یه؟» «چی؟»
«تو اصلا حواست به من هست؟ گفتم جمعه بریم یه جایی. خودمون هم میتونیم بریم.»
سر تكان دادم. گفتم میرویم همان جا كه فرشید گفته. گفتم ساعت شش راه میافتیم. چیزی نگفت. میخواست باز برایم خورش بریزد. نگذاشتم. گفت: «سالاد بخور.» توی لیوانم دوغ ریخت. گفتم: «میخوام بخوابم » لبخند زد و سر تكان داد. گفت: «باشه، عزیزم.» بلند شدم رفتم توی اتاق. روتختی را پس زدم و دراز كشیدم.
از همان جا به آینه نگاه كردم و بعد به روژ سرخ. دوباره یاد فیلم دراكولا افتادم، صحنهای كه دراكولا مینا را گاز میگیرد تا او را هم از جنس خودش كند. سرش را بالا میگیرد تا دندانهای نیشش بزنند بیرون و بعد خم میشود روی گردن مینا. وقتی دارد دندانهایش را فرومیكند توی گردن باریك و ظریف مینا، نامزدش با دوستانش سرمیرسند. پلكهایم را بستم و متوجه شدم صدای آهنگ قطع شده.
سعی كردم به هیچ چیز فكر نكنم. نه به دراكولا و نه به شمعهای روی میز كه شاید دیگر حالا خاموشش شان كرده بود. شاید هم هنوز روشن بودند و تا حالا حتی بالهای پروانهها آب شده بود. هر دو دستم را گذاشتم زیر سرم. هیچ صدایی از بیرون نمیآمد. با خودم گفتم نشسته روی یكی از مبلهای تویهال. شاید هم روی كاناپه دراز كشیده بود. ولی بعد یك لحظه احساس كردم صدایی شنیدم. پلكهایم را باز كردم.
با آن پیراهن كرم و دامن گلدار سیاه رنگش ایستاده بود توی درگاه. خیره شده بود به من. گفتم: «چرا اونجا وایسادی؟» لبخند زد. «دارم تماشات میكنم» «خوابم نمیبره.» «پیدا » آمد تو و نشست لب تخت. گفت: «تو هیچی نخوردی.» «چرا، همه چیز خوردم.» پاهایش را انداخت روی هم و دستانش را دور كنده پا حلقه كرد. گفت: «صبح، وقتی رسیدم، اول هر كاری كردم، در باز نشد. فكر كردم شاید قفلو عوض كرده ی» سرم را گذاشتم روی لبه چوبی بالای تخت.
گفتم: «تا حالا شده ازخستگی زیاد خوابت نبره؟» سر تكان داد. گفت: «یه وقتهایی كه از یه جای شلوغ برمیگردم،همین طور میشم. اصلا خوابم نمیبره. همه اون صداها تا مدتها تو مخ مه.» دستش را كشید روی تخت. به آینه نگاه كرد و بعد به پنجره بالای تخت. گفت: «دیشب بعد از تلفن تو، دلم میخواست میرفتم تو پارك كنار خونه مون قدم بزنم.» گوشه روتختی را گرفت و كشید طرف خودش.
«حتی پا شدم كه لباسهامو بپوشم، ولی دلم نیومد» خودم را بالاتر كشیدم. حالا گردنم روی چوب بود. گفتم : «چرا؟» «فكر كردم یاد روز آخر میافتم. همون دفعه كه با هم رفتیم نشستیم رو اون تابهای كنار استخر. یادته كه؟» سر تكان دادم «میخوای پرده رو كنار بزنم؟» «نه، این طوری بهتره» روتختی را جمع كرد پایین تخت. گفت : «ساعت یازده شب بهت تلفن كردم» چیزی نگفتم. دیگر سردی چوب را پشت گردنم حس نمیكردم.گفت: «چند بار پشت سر هم بهت تلفن كردم» «دوشاخه رو كشیده بودم. میخواستم بخوابم.»
«تو كه گفتی دیر خوابیدهای!» «خوابم نبرد. واسه خاطر همین هم پاشدم كار كردم. هنوز نصف اون برگهها رو میز ناهارخوری یه.» موهای قهوه ای رنگش را پشت سرش جمع كرد. با دست نگه شان داشته بود. گفت: «دیشب یه عالم خوابهای عجیب غریب دیدم.» موها را با كش بست. دستش را گذاشت روی نرده چوبی پایین تخت و به آن لم داد. گفت : «شبیه خوابهای تو بود.» داشت به من نگاه میكرد.
منتظر بود چیزی بگویم. بپرسم چه خوابی دیده. بعد شروع كرد به تعریف كردن. گفت خواب دیده دریك جایی شبیه قطب شمال بوده. همه جا پر از برف بوده. بعد یكدفعه میان آن همه برف چشمش افتاده به یك عده كه دور هم ایستاده بودند، دور یك آتش خیلی بزرگ. نزدیك شان هم خانه ای چیزی بوده. از همان خانهها كه اسكیموها با یخ درست میكنند. «تو هم میون شون بودی. یكی از اون پالتوهای گنده پشمیتنت بود. جدی میگم.» «جالبه.»
«جدی میگم.» لبخند زد. «یعنی، راست شو بخوای، فقط حس كردم تو میون شونی.»«تو كجا بودی؟» «نمیدونم. انگار همون جا بودم، چون خیلی سردم شده بود.داشتم شماها رو از دور نگاه میكردم.» نگاهش به من بود. «یه دفعه همه چی ریخت به هم. شماها شروع كردین به دویدن.نفهمیدم چی شد. همه ریختن به هم.
خیلی ترسیده بودم » یكدفعه ساكت شد. نفهمیدم برای چه سرش را چرخاند طرف در.گفت: «استریو خاموش شد؟» «لابد برق رفته. بعد چی شد؟» «نمیدونم. انگار یه خواب دیگه دیدم. چیزی یادم نمیآد. نه،صبر كن!» گردنم حسابی درد گرفته بود. خودم را بالاتر كشیدم. حالا پشت سرم به دیوار بود. شبنم گفت: «داره یه چیزهایی یادم میآد.» خیره شده بود به جایی روی زمین. داشت فكر میكرد. بعد رو كردبه من.
«فقط یادمه تو یه جایی شبیه تونل بودیم. اونجا هم پر از برف بود. اصلا انگار همه دنیا رو برف گرفته بود. حالا كه دارم فكر میكنم میبینم تو هم بودی. واقعا بودی. قشنگ یادمه.» روی پیشانی اش چندتا خط عمیق افتاده بود. «كلاه تو كشیده بودی رو سرت. داشتی دنبال یه چیزی میگشتی.» گفتم : «چی؟» «نمیدونم. همه ش داشتی راه میرفتی. بعد یه دفعه غیبت زد» «تو چه كار میكردی؟» «نمیدونم.
فقط یادمه سردم بود. یه دفعه تموم چراغهای تونل هم خاموش شد. همه جا تاریك شده بود. انگار كه تو قبر باشی.» خم شد.هر دو دستش را كشید روی زانوانش. گفت : «چند بار صدات كردم.بعد از صدای خودم بیدار شدم » پاهایم را جمع كردم. دستهایم را روی شكمم توی هم حلقه كردم. بلند شد آمد نشست كنارم دستش را گذاشت روی شانهام. گفت: «اون پیرمرده رو تو پارك یادت میآد؟ همون كه داشت با زنش بدمینتون بازی میكرد؟» «كدوم پیرمرده؟» «همون بار آخرو میگم.
كه بعد از تابها، رفتیم نشستیم كنار استخر. یادته ؟» سر تكان دادم. گفت: «یادته چقدر بالا میپرید؟ انگار نه انگار كه هزار سال شه.» داشتم فكر میكردم. با زنش ایستاده بودند كنار استخر، مقابل هم. هر دوشان كفشهای اسپرت سفیدرنگ به پا داشتند. زن فقط راكت را گرفته بود بالای سرش. تكان نمیخورد. مثل مجسمه ایستاده بود سرجایش.
حتی وقتی توپ میافتاد كنارش، پیرمرد میدوید برش میداشت. «دیشب، نصف شب یادشون افتاده بودم.» گفتم : «مطمئنی دیشب زیاد شام نخورده بودی؟» «فكر كن تموم مدت پیرمرده داشت با اون شكم گنده ش بالا و پایین میپرید. تازه وقتی نشستن، پیرمرده دو ساعت داشت كف پای پیرزنه رو دست میكشید.» خندید. بعد ساكت شد. دستش را گذاشت روی دستهایم.گفت: «كاش دیشب پیشم بود.»
سردی انگشتانش را روی دستهایم حس میكردم. «اگه پیشم بودی، با هم پامیشدیم میرفتیم تو پارك. میرفتیم مینشستیم كنار همون استخر.» چیزی نگفتم. دستانم را از دستش بیرون كشیدم و گذاشتم پشت سرم. چند بار گردنم را به چپ و راست چرخاندم.
شبنم زل زده بود به آینه. بعد پاهایش را گذاشت روی تخت و زانوانش را بغل كرد. هردومان از توی آینه پیدا بودیم. یكدفعه رو كرد به من. گفت: «میدونی میخوام الان چه كار كنم؟» «میخوای چه كار كنی؟»
«میخوام پاشم برات كیك درست كنم. تا یه چرت دیگه بزنی، یه كیك خوشمزه كاكائویی واسه ت درست كردهم »
«فكر نكنم خوابم ببره» «میخوای نریم سینما. اگه تو بخوای، به همش میزنم» گفتم: «نه، میریم.»
بلند شد. نگاهش به پنجره بود. احساس كردم میخواهد چیزی بگوید. منتظر بودم. نگفت. از اتاق بیرون رفت. من از جایم تكان نخوردم. گردنم را چند بار به این طرف و آن طرف چرخاندم. دستهایم را گذاشتم پشت سرم، به دیوار. دوباره از بیرون صدای آهنگ بلند شد. صدای ظرفی چیزی را هم شنیدم. میخواستم باز دراز بكشم كه شنیدم صدایم میكند. پاشدم رفتم طرف آشپزخانه.توی درگاه ایستادم. داشت توی ظرفی شیشه ای تخم مرغ میشكست. گفت: «من یه بسته بیكینگ پودر گذاشته بودم تو این قفسه.» با سر به قفسه كنار دست شویی اشاره كرد. گفتم: «اگه باشه، همون جاس.»
«نبود. گشت.» قاشق را گذاشت كنار ظرف. چندتا قفسه دیگر را هم باز كرد و داخل شان را نگاه سرسری انداخت. «تو ندیده یش؟» «اصلا نمیدونم چه شكلی هست» گفت: «میری برام یه بسته بگیری؟هان؟»
سر تكان دادم. برگشتم توی اتاق. پیراهنم را عوض كردم و باز رفتم مقابل آینه. به صورتم دست كشیدم. زیر چشمهایم گود افتاده بود. انگشتهایم را كشیدم زیر چشمهایم و بعد چشمم به روژ سرخ افتاد. برش داشتم. خواستم باز درش را باز كنم و به نوك سرخ باریكش نگاه كنم، اما گذاشتمش روی میز، همان جا كه بود. دكمه شلوارم را بستم و از اتاق بیرون آمدم. وقتی داشتم بند كفشهایم را میبستم، دیدم آمد ایستاد كنار در.
گفت : «میخوای اگه خستهای، من برم؟»
سرم را به نشان نفی تكان دادم و بعد از پلهها پایین رفتم. ماشین را جلو حیاط خانه مقابل پارك كرده بودم. قفل زنجیر را بازكردم و سوار شدم. از كوچه بیرون آمدم و بعد تا سر خیابان رفتم. جلو سوپر بزرگ نزدیك اتوبان نگه داشتم. چیزی را كه میخواست خریدم و برگشتم توی ماشین. روشنش كردم و راه افتادم. یاد صحنه ای افتادم كه دراكولا در آن مشغول خواندن نامه مینا است. نوشته بود دارد با نامزدش به جای دوری میروند و دیگر هرگز او را نمیبیند.
دراكولا شروع میكند به گریه كردن. بلندبلند هق هق میزند و باز به شكل اول برمیگردد، به شكل هیولا. بعد بلند میشود، دستانش را به سمت آسمان دراز میكند و فریاد میكشد. از فریادش، طوفان میشود وهمه شمعها خاموش میشوند. همان جاست كه تصمیم میگیرد مینا را از جنس خودش كند. همان جاست كه راه میافتد دنبال شان تاگیرشان بیندازد. پیچیدم توی كوچه. ماشین را گذاشتم مقابل خانه و رفتم تو.
آهسته از پلهها بالا رفتم. جلو پاگرد طبقه دوم چشمم افتاد به پاكت نامه كه هنوز روی جاكفشی بود. لحظه ای مكث كردم. گوش كردم ببینم كسی توی آپارتمان هست یا نه. هیچ صدایی نمیآمد. باز به جاكفشی نگاه كردم و بعد بقیه پلهها را بالا رفتم. جلو در آپارتمانم ایستادم. به بسته سفیدرنگ بیكینگ پودر نگاه كردم. شبنم را مجسم كردم كه ایستاده بود كنار میز وسط آشپزخانه و داشت تخم مرغها را هم میزد. منتظر بود بسته را ببرم تا برایم كیك درست كند، كیك كاكائویی. یكدفعه صدای آهنگی به گوشم خورد. از همان نوار كاستی بود كه با خودش آورده بود. شانه ام را تكیه دادم به دیوار. داشتم به صدای آهنگ گوش میكردم.
منبع:سیمرغ