عکس هنرپیشه ها

عکس هنرپیشه ها

عکس هنرپیشه ها

  • ورود کاربران

  • آمار

    • کل (online):۲۴۴۵
    • اعضا (online):۰
    • میهمان (online):۲۴۴۵
    • بازدید امروز::۱۳۴۲
    • بازدید دیروز::۶۷۲۹
    • بازدید کل::۱۹۲۰۵۹۳۲
  • نظرسنجی

  • تبلیغات

سبد خرید

چند لحظه صبر كنيد ...

چند لحظه صبر كنيد ...
اين کالا به سبد خريد شما اضافه شد
اين کالا را قبلا به سبد خريد خود اضافه کرده ايد
کالا مورد نظر از سبد خريد شما حذف شد
{ STORE_ERROR }
حذف شود؟
  • کد رهگیری

۱۹ فروردين ۱۴۰۴ | ۲۲:۳۱:۲۱

خوش آمديد!
خوش آمديد!

دسته بندی

  • داستان مسافر اتوبوس

  • یکی از دوستام تعریف می کرد: با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه 5-6 ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی می گرفت طرف من هی می کشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم! بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن. خیلی احساس شعف می کردم که همچین شیطنتی کردم.
  • تعداد نمایش : ۵۰۹
    تاریخ : 23 آذر 1391

داستان مسافر اتوبوس

یکی از دوستام تعریف می کرد: با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه 5-6 ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی می گرفت طرف من هی می کشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم! بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن. خیلی احساس شعف می کردم که همچین شیطنتی کردم.

 یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته. رفتم به راننده گفتم: آقا نگهدار من برم دستشویی.

خلاصه حل شد. یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد. دوباره رفتم... سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا می کردن.
اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم. راننده گفت: برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی.
رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم: ببخشید این شکلاته چی بود؟
گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل می مالیم میدیم بچه می خوره! خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم. خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم: ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟
گفت: بله و یکی داد. رفتم پیش راننده گفتم: باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین. خلاصه یه گاز خورد و من خوشحال اومدم سر جام. ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت! منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت! بعد منو صدا کرد جلو گفت: این چی بود دادی به خورد من؟
گفتم: آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود! شما درکم نمی کردین!
خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا می کرد می گفت: هی جوون! بیا بریم!

نتیجه اخلاقی: وقتی دیگران درکتون نمی کنند، یه کاری کنید درکتون کنند!

 




حاصل جمع را بنویسید : بعلاوه






*حاصل جمع را بنویسید : بعلاوه



تعداد نمایش : ۵۰۹
تاریخ : 23 آذر 1391

دسته بندی

برچسب ها



مطالب

گالری

{ DOWNLOAD_DOWNLOAD }

{ NEWS_NEWS }

{ FILM_FILM }

123
Bootstrap Slider

Copyrightes 2014 By RVKP CO. All Rightes Reserved