مرد خسیس هر آنچه داشت طلا خرید و آنها در سوراخ دیواری پنهان کرده و هر روز به آنجا سر زده و از دیدن آن طلاها لذت میبرد. روزی دزدی او را تعقیب کرد ودر وقت مناسب همه آن دار و ندار را دزدید و رفت. فردای آن روز وقتی مرد خسیس چون ماجرا را دریافت از شدت تالم نزدیک بود جان از قالب تهی کند. دوستی او را بدید و ماجرا را پرسید. بعد رو به او کرد و گفت:
"دوست من سنگی را بجای آن طلاها در سوراخ دیوار دیوار قرار بده و هر روز به آن نگاه کن و لذت ببر چرا که آن هنگام نیز از طلا ها بهره ای بیش نداشتی"